بهشان نمی گویم اما ته دل ام ذوق می کنم که برای دادن هدیه تولدم و دور هم جمع شدن مان اصرار می کنند. اولین باری ست که سه تایی جمع می شویم و من اسم مان را توی هوای دیروز گذاشتم اولین “سه جانبه ی ابری”. از صبحانه و هدیه ی خوش رنگ و لعاب شان که بگذریم من از خود ِ‌خودم که آن قدر راحتم که می توانم جلوی شان گارسون ِ خوش تیپ را برانداز کنم و با او سر ِ نوشیدنی های مختلف “بلاسم” خوش ام می آید. من از راحتی ادامه مطلب

برای مان گه گاه فرصت های شغلی جدید ایمیل می شود. امروز فکر کردم شاید کسی میان شما “دوستان جان ها” باشد که علاقمند و دنبال چنین فرصت هایی باشد. http://un.org.ir/images/23sep2014-TOR_NA_SP3.pdf

می شود یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم … که اول بغض می شوم و بعد اشک از “اویی که کمی دورتر تر دولا شده و دارد یک تکه تخته را از روی زمین بر می دارد” و بعد می زنم زیر خنده از شیرین ترین برچسبی که تا حالا به من زده اند…”خانوم منقضی!” مرسی گولو. گاهی آدم ها یک دفعه دل شان آن قدر گرم می شود که هیچ کس نمی داند چه قدر…

کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:” باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم” و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:” بس که این بچه های کلاس ادامه مطلب

“دو” تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند بالا…اما اگر درد مردانه و جدی باشد خودشان را با فکر انداختن “دو” تا قرص بالا آرام می کنند. این “دو” یعنی قطعا و حتمن و حکمن الان خوب می ادامه مطلب

سوغاتی های برادرک…مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام به ساعت که کی بشود ساعت پنج ادامه مطلب

دوستان جان، از تک به تک شما اندازه ی بی نهایت سپاس گزارم. مصاحبه ی ما در واقعیت، واقعا و حقیقتن رفت به سوی ریجکت شدن… اما یک لحظه یک لحظه و فقط یک لحظه، انگار اتفاقی توی اون اتاق افتاد که ما به جای “نه” ، “بله” شنیدیم… من انرژی هایی رو حس کردم که از فکر کردن به اش هنوز تن ام می لرزه و متحیرم. سه نفر درروزهای قبل از ما و دو نفر بعد از ما همگی ریجکت شدن و ما به طرز غریبی و عجیبی انگار هل داده شدیم به ادامه مطلب

بیدار که شدم دیگر خواب ام نبرد. نشستم و دوباره همه ی برگه های ام را مرور کردم. راه رفتم توی اتاق. از این سر به آن سر. سیگار کشیدم…رادیو گوش دادم…اشک های ام آمدند چندین بار… توی آیینه ی آسانسور به نگرانی ام زل زد. بغل ام کرد که” هیچ چیز مهم تر از تو توی زنده گی مان نیست باران…به هیچ چیز فکر نکن…تو بیشتر از آن چه که باید تلاش کرده ای. همه یا هیچ نکن این مصاحبه ی لعنتی را…”. ابوظبی مال. طبقه ی دهم. موبایل ها را تحویل دادیم. سردی ادامه مطلب

خواب دیدم بابا دست اش را مشت کرده و می گوید:” برو جلو…قوی!…حتی اگر مثل من کم بیاری و مجبور به تسلیم شی…اما بجنگ…”! پریدم از خواب…

نشسته ام روی زمین و اصلا مهم نیست که کف اتاق ِهتل تمیز است یا کثیف. توی زنده گی چیزهای مهم تری از تمیز یا کثیف بودن کف اتاق هتل وجود دارد. خودم نشسته ام روی زمین و زنده گی ام روی هواست. از همین فردا، چه قبول شوم و چه نشوم برنامه ی زنده گی ام عوض می شود. برنامه ریزی های ام هم. با خودم صحبت کرده ام عجیب توی این دوروز و این چهاردیواری. چهارسال صبح و شب دویدن برای روزی که فرداست. قرار است بگویم که من سه سال روزها پتروشیمی ادامه مطلب