روز اجراست. شب و روزم را از هفته ی پیش گم کرده ام. کار و تمرین و تمرین و کار. خسته میخوابیدم و خسته تر بیدار میشدم. بی ماشینی هم یک طرف. بله ماشین را خواباندند! احتمالا فکر کردند که این دخترک خودش نمی خوابد، لااقل کاری کنیم ماشین اش استراحتی کند و چشمی روی هم بگذارد! به جرم ِآزادی های یواشکی! اصلا دل ام نسوخت. داشتم لذت باد روی پس ِ گردن ام را تجربه میکردم. به درک. مهم نیست. امروز صبح که چشم باز کردم دیدم سعید و ندا و کیهان توی یک ادامه مطلب

غرور ملی و سعید (جان) ِ معروف و با کلاس بودن ِ والیبالی هامون و افتخارات پشت سر هم شون و پنجه های طلایی شون و و این که همه شون تتو های جذاب دارن و تکنیک هاشون و دوبل های پشت و جلو و سرویس های موجی و پرشی و آبشارها و جاخالی ها… البته که همه درست و محترم! ولی بنده بازی رو فقط و فقط محض خاطر ثانیه هایی که دوربین، اسلوبودان جان، رو نشون می ده تماشا می کنم و بعله! البته که همه ی اون چیزهای بالا که گفتم “هم” ادامه مطلب

یک ساعت تمام. بالا و پایین و ورجه و ورجه و موزیک و دمبل و… خیس ِ خیس حتی قبل از دوش می روم سراغ موبایل ام که ببینم کسی مرا دوست دارد یا نه! پنج تا مسیج تبریک ” نیمه ی شعبان”! مناسبت های این طوری مصیبت برادرک بود! چون بابا مجبورش می کرد که با کامپیوترش یک مسیج تبریک یا تسلیت را به همه ی کانتکت لیست بابا بفرستد. موبایل باباکه حالا شده موبایل مامان از آن قدیمی هایی غیر اندرویدی بود و وصل کردن اش به پی سی داستان بود. بابا اهل ادامه مطلب

دوباره انگار زنده گی معنی پیدا می کند. انگیزه های ات برای ادامه دادن یک دفعه از زیر آوار جان سالم به در می برند و زنده بیرون می آیند. دوباره فکر می کنی که می توانی برنامه ریزی کنی و ادامه دهی. یک دفعه گلوی ات از خفه گی رها می شود. خسته گی ِ چشم های ات از بار ِ اشک در می رود. قلب ات دوباره طوری می زند که ضربان اش را می شنوی و لبخندت می آید. روزنه های پوست ات باز می شوند و انگار نفس می کشند سلول ادامه مطلب

دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی…

بعد از ظهر همان روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک، من و نازی و برادرک و چند نفر دیگر دوباره برگشتیم بهشت زهرا. دل کندن کار آسانی نیست گاهی. حالا چه از یک آدم باشد…چه از یک وجب خاک. برادرک عکس بابا را گذاشت و نشستیم دورش. یادم نیست چه قدر نشستن و “گریه خاطره” مان طول کشید. شاید سال ها…سی سال برای من و بیست و هفت سال برای برادرک شاید. نگاه ام روی عکس بابا بود که یک دفعه دیدم یک “زنده ی میلی متری” روی عکس بابا راه می رود. همان ادامه مطلب