دیشب خواب می دیدم که با نازی و ف توی کوچه پس کوچه های اختیاریه می گشتیم و من و نازی اعلامیه های ف را روی دیوار ها نشان اش می دادیم.من توی خواب مدام می گفتم حالا که ف هست زود بگوییم این اعلامیه ها را بکنند.ف اما هیچ نمی گفت و فقط متعجب بود.نازی یکی از اعلامیه ها را نشان داد و رو کرد به ف و گفت:” آخه چی شد؟..چرا تصادف کردی؟”.ف برگشت رو به ما.صورت اش مهربان اما بی حرکت بود.حتی پلک هم نمی زد…لب های اش هم تکان نمی خورد…شبیه ادامه مطلب

بامامان و بابا دیشب نازی را آوردم خانه مان. چراغ ها را که خاموش می کردم می بینی؟ دیگر دیشب هر بار که می خواستیم بگوییم :”یادت به آن شب که رفتیم خانه تان به نازی گفتم که موبایل ات را شارژ دیشب نزدیکی های دو بود.خاطرات و حرف ها و بغض های داستان ِ “فِرم” – ف ___________________________ بعدا نوشت: به محض این که تصمیم به شنیدن ات می کنم…توی مدتی که ویندوز شروع می کنه به بالا آمدن و توی فاصله ای که می خواهم وارد مای کامپیوتر شوم و بعد درایو خودم ادامه مطلب

به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:” یعنی ادامه مطلب

درست همان روزی که قرار بود “ف” را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟…که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِ‌خدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها را می خواست به من بدهد، دست اش را پس می زدم و می گفتم “برو بابا…خواهرک بیچاره ام …دخترک اش…آسمان سیری چند؟!”.عمه ملوک اما رفت. ادامه مطلب

فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر…مادر…شریک زنده گی…کار…خانه…دل ِ خوش… و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته! وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که عمه ام چه طور ثانیه به ثانیه سرش گرم شیرین کاری ها و شیرین زبانی های نوه اش می شود و چه طور قطره قطره ترمیم می شود انگار ادامه مطلب

به برادرک می گویم”ماشین ندارم…الان آژانس می گیرم و میام”.می پرسد چرا و می گویم که ماشین و مدارک ام را به خاطر “ناهنجاری اجتماعی” خوابانده اند!.دهان اش باز می ماند و دعوا می کند که چرا تا الان نگفته ام.قطع می کند و یک ساعت بعد زنگ می زند که قبض پارکینگ بیست روزه برای ات جور کرده ام و برو پاسگاه و.ز.ر.ا و بگو که از طرف فلانی هستم و ماشین و مدارک را پس بگیر! حالا نوبت دهان من است که باز بماند.حال ام اگر خوب بود قربان صدقه اش می رفتم ادامه مطلب

مهدیه ی عزیزم آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات…یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی…یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات…روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش…یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده شده…یا همان جمعه ای که نشستم و برای نازی و ف ریز به ریز داستان عروسی ات را گفتم ، یک لحظه…حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور ادامه مطلب

یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم.”خودم” مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به استودیو..پنج و نیم قرارمان بود…شد شش..شش شد شش و نیم..شش و نیم شد هفت…هفت و نیم…هشت…ده…یازده…دوازده…دوازده و نیم!…مثل ربات می نشستم روی صندلی و هر وقت صدایم می ادامه مطلب

امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده ام…همه چیز یک طور عجیبی دارد بر می گردد به قبل از رفتن ف…جز من!…انگار که یک طوفان بیاید توی شهر و شب همه چیز را ویران کند ادامه مطلب

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم…باید خالی شوم….باید بلند شوم… این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟…یادت ادامه مطلب