https://www.youtube.com/watch?v=ydlLBigOeMM این کلمه ها، این آهنگ، این صدا، این سوال ِ التماس وار، این بغض، این استیصال…نمی ذاره کار کنم. نمی ذاره برگردم…نمی ذاره دور شم، نمی ذاره فراموش کنم…نمی ذاره گریه نکنم…نمی ذاره خوب شم. نه ریمیا. به آهنگ ربطی نداره. من حالا دارم می فهمم. که بعضی دردها، برگشتنی نیست…بعضی دردها دور شدنی نیست…نه…فراموش کردنی نیست…گریه نکردنی نیست…نع.نع…خوب شدنی نیست.

بابا من خیلی شبیه تو ام. همه می گن. قوی و خود دارم. گریه می کنم، اما نه اون طوری که کسی دل اش برام بسوزه. فقط دلم برات تنگ شده بابا. دیشب ازون شبایی بود که همه جای خونه بودی. بوت همه جا میومد. بوی موهای یک دست سفید و برفیت وقتی می بوسیدمشون و چند ثانیه مکث می کردم و نفس می کشیدمشون. بوی دست هات. اون اتاقی که تو توش هفته ی آخر خوابیدی و اون دو تا نفس عمیق رو کشیدی، هر بار که واردش می شم، با همه ی هیکل ادامه مطلب

آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و بیایم سر ِ‌کار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز ۳۰۷ شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی ادامه مطلب

چند روز بیشتر اگر مانده بودی…سال ما هم تحویل می شد:(

شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی…نه زمین ِ همواری…نه خیابانی…هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش را بستیم و زدیم بیرون. من، برادرک، نازی که رفتن ِ بابا تیر خلاص زنده گی اش بود. بس که بابا همیشه حواس اش به نازی و غصه ادامه مطلب

توی یادداشت های ام سرچ می کنم “بابا”…و همه ی آن نوشته هایی می آید که برای تو نوشته ام. نشد که برای ات بخوانم شان اما حالا بخوان بابا. بخوان که بدانی هیچ وقت به زبان نیاوردم که “دوستت دارم” اما همیشه ی همیشه ی همیشه دوستت داشتم. یادت هست؟… که یک روز بی هوا زنگ زدی و فقط حال مان را پرسیدی؟… که آن روز درد داشتی؟… یا آن روز که داروی ات توی هیچ داروخانه ای نبود ؟ گلدان های ات یادت هست؟ آن شب ِ که من و برادرک برای ات ادامه مطلب

نفس ِ عمیق. دو تا. همبازی ِ بچه گی های بابا دست ِ بابا را گرفته بود و داشت خاطره می گفت برای اش… نفس ِ عمیق. دو تا و تمام. با دو تا نفس ِ عمیق بازی به نفع ِ مرگ تمام شد. بابا را گرفت. جِر زد. نامردی کرد. بابا مریض و بی دفاع بود. بابا ضعیف و نحیف بود. همه ی این مدت قدم به قدم و ثانیه به ثانیه با مرگ بود و آخرش هم باخت. مرگ ِ موذی و کثیف. مرگ ِ نامرد. جر زدی. بابا مرد بود اما تو ادامه مطلب

بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان. لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و … از این چیزها. نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد ادامه مطلب

حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به “امید” و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا…اما حالا…نمی دانم چه کنم. حالا می ادامه مطلب