حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به “امید” و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا…اما حالا…نمی دانم چه کنم. حالا می فهمم که روز و شب هایی که برای ف داشتم چه قدر ساده می گذشتند در برابر این روزهای حالای ام.
بابا را آوردیم خانه. روبروی پنجره ی تراس. همان تراسی که گلدان های اش، دبه های ترشی و سرکه های اش، ظرف های دانه دادن به کبوترهای اش، منقل کباب اش و خلاصه همه ی سرگرمی های اش آن جاست. آقای نویسنده پرده را برای اش کنار زد و بابا برای اولین بار توی این چند روز دست اش را گذاشت پشت سرش و به آسمان نگاه کرد. هوشیارانه. ارادی. عمیق. همان طوری که دراز کشیده بود، یک پای اش را انداخت روی آن یکی پای اش. دل ام ضعف رفت. موهای اش را از روی پیشانی اش با دست آرام کنار زدم و بوسیدم اش. این روزها اندازه ی تمام سال هایی که بغل اش نمی کردم و نمی بوسیدم اش بغل اش می کنم و می بوسم اش. همیشه دل ام می خواست دیوارهای نمی دانم از چه ، بین من و بابا بریزد و بابا یک بار بی بهانه من را بغل کند و بگوید:”دخترم”. نشد. هیچ وقت توی این همه سال نشد. ولی مهم نیست بابا. می دانم که هیچ وقت بغل ام نکردی برای این که این روزها خاطره اش جان به لب ام نکند. می دانم که همیشه دور ایستادی و مراقب مان بودی برای این که نکند نزدیک شوی و ما بچسبیم به تو و توی همچین روزهایی نتوانیم روی پای مان بایستیم. می دانم بابا. می دانم ات. حالا هم می دانم ات. می دانم که مانده ای تا از بوسیدن ات سیر شوم. مانده ای تا بو کنم موهای سفیدت را. مانده ای تا دستت را توی بغل ام بگیرم و مثل بچه گی ها کنارت بخوابم. می دانم بابا. تو فکر همه جا را کرده ای. فکر من و برادرک را. آمده ای خانه تا خاطره های این روزهای کنار هم بودن مان پر کند همه ی آن فاصله های سال ها را. تو همیشه به همه جا فکر می کردی و هنوز هم. حواس ام به توست بابا. تو هم حواست ات بدجوری به ماست. باش. توی خانه ی خودمان. من تا هر وقت که بخواهی، دستت را بغل می کنم، موهای ات را نوازش می کنم، می بوسم ات، پاهای ات را ماساژ می دهم و برای ات روزنامه می خوانم. مانده ای تا یاد بدهی…که به قول شان “از تهدیدها فرصت بسازم” و بس. مانده ای که کم کم بروی و یک دفعه نروی که من بمانم و حسرت نبوسیدن و بغل نکردن ات. می دانم ات بابا. می دانم ات.

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *