راستیات اش این است که رسما کم آورده ام. نه این که تا حالا کم نیاورده باشم و این اولین بارم باشد. نه. اصلا کم آوردن ِ من همیشه توی داستان هایم حرف اول را زده از وقتی که یادم است. اما این بار تاس ام جدی ترین “کم” اش را آورده است. ( این الان به ذهنم رسید که “کم آوردن” شاید منظور “تاس ِ کم آوردن” است. مثلا توی تخته!!). از عهده ی فکرهایم بر نمی آیم و کارهایم را نمی توانم به نقطه برسانم. یک ویرگول نصیب وسط کارهای ام می شود ادامه مطلب

هفته ی پیش که تقویم دیواری را نگاه کردم و چشمم به امروز افتاد، فکر کردم که امروز را می رویم الکامپ پیش برادرک و بعدش آقای نویسنده را شام دعوت می کنم لئونی ِ سام سنتر و بعد هم فکر کردم که چی برای اش بخرم و با خودم گفتم توی این هفته تصمیم می گیرم و روح ام هم خبر نداشت که شانزده آذر امسال قرار است بگذرد به باند عوض کردن و خرید کردن ِ تنهایی و اشپزی و “بیمار تیماری”! ( این کلمه را ساخته ام برای خنداندن ِ آقای نویسنده ادامه مطلب

امروز هیچ کس نیامد خانه مان دیدن آقای نویسنده. فقط مامان و مامان بزرگ و شوهر خاله و مادرک و پسر خاله ها و خواهرک ِ اقای نویسنده و خلاصه “همه” به قول خودشان! من اما می گویم “همه” ی دنیا هم اگر بیایند خانه ی ما اما بابا نیاید…یعنی هیچ کس نیامده.یا برادرک ِ خر حتی. برادرک درگیر ِ الکامپ بود و بابا درگیر ِ درد ِ زخم های اش. کاش علم پیشرفت کند همین روزها و زخم ها بی درد کشیدن خوب شوند.

دوره روز ِ کهریزک جراحی ِ دست آقای نویسنده این هفته من

دو شب را به خاطر داستان ِ دست آقای نویسنده نخوابیدم و دیشب از دست ِ داستان های خودم برای امروز. سه شبانه روز ، شش ساعت خواب.حال گه ِ‌ آشفته ای دارم. همه ی آدم های دنیا را می توانم توی آن لباس رنگ پریده ی بیمارستان ببینم الا آقای نویسنده. عمل عمل سختی نیست. ولی اتفاق افتادن اش درست توی سه روزی که نمی توانم کنارش باشم چون تنها فوکال پرسن ِ این دوره ی زهرماری هستم و فکر کردن به جراحی اش درست وقتی که هرروز سر و کارم با لکچر و ادامه مطلب

روز اول. موضوع: آناتومی و استخوان شناسی. می روم کنار سخنران ایرلندی مان می ایستم و وقتی حرف های اش درباره ی استخوان” humerus” تمام می شود، می خندم و می گویم”! so…that was humorous “و می خندیم. لحظه شماری می کنم که ساعت بشود پنج و تمام شود این روز اول لعنتی و طولانی که تلفن ام توی راه با یک درصد باقی مانده ی شارژش زنگ می خورد و باورم نمی شود شکستن ِ humerus ِ آقای نویسنده و دور سرم فقط می چرخد” باید عمل شدن اش” و “برنامه های چند روز ادامه مطلب

از صبح آن قدر سرم شلوغ بود که نه به صبحانه رسیدم و نه ناهار. فقط رساندم خودم را خانه و با هزار آرزو، به امید ِ یک تکه نان در فریزر را باز کردم. خدایا من چه قدر خوشبختم. یک تکه نان بربری ِ دولا ! که توی یک کیسه فریزر به خواب زمستانی فرو رفته بود. برداشتم و بوسیدم اش و پریدم هوا از خوشی. آدم ِ گرسنه ی خوشحال. صفحه ی گریل را گذاشتم روی گاز و فندک زدم و نان را گذاشتم روی اش تا خط به خط شود. یک بند ادامه مطلب

می پرسد:” جلسه ی تشریح رو می ری؟” . از همین می ترسیدم. ازین که بیایند و بپرسند که می روی یا نه؟ ازین که بخواهم جدی به اش فکر کنم که می روم یا نه. نگاه اش می کنم تا بفهمد که نه “نه” هستم و نه “آره”. می پرسم:” دقیقا چه قسمت هایی رو قراره؟…منظورم اینه که…سرشون رو می پوشونن؟ چشماشون ینی…ینی می خوام بدونم…” . انگار که اصلا نشنیده باشد می گوید:” همه چی..مغز..فک..قلب..معده..همه چی باران. فرقی هم داره مگه؟”. آب دهان ام را قورت می دهم که “نه” و توی دلم ادامه مطلب

یک هفته بیشتر به دوره ی آموزشی منطقه ای نمانده و من از یک طرف اضطراب برگزار کردن اش را دارم که تک و تنها و بدون رییس دارم ثانیه به ثانیه ی روزهای اش را برنامه ریزی می کنم و از یک طرف اضطراب قسمت های عملی امانم را بریده و به هیچ وجه به روی مبارک ام نمی آورم و آن قدر عادی ام که دارم می میرم! نه که بترسم، نه. چیزی شبیه هیجان هم نیست. فقط اضطراب مواجه شدن و نزدیک شدن و یکی دو ساعت توی آن محیط پرسه زدن. ادامه مطلب

برای این که سابقه بیمه های ام متمرکز نشده بود، مجبور شدم دانه دانه، جداگانه بروم سراغ شعبه های مختلفی که بیمه ام را آن جا رد کرده بودند. در مورد شعبه های بیمه در ایران همیشه این را به خاطر داشته باشید که گرچه همه زیر نظر یک جا هستند و سیستم و همه چی شان یکسان است ، اما مثل “ساندویچی هایدا” نیستند که هر جا بروی ، منو یکی ست و طعم یکی و میزان ِ سس یکی و خدا یکی! در نظام بیمه “شعبه با شعبه یکی نیست ، مگر این ادامه مطلب