دو شب را به خاطر داستان ِ دست آقای نویسنده نخوابیدم و دیشب از دست ِ داستان های خودم برای امروز.
سه شبانه روز ، شش ساعت خواب.حال گه ِ‌ آشفته ای دارم. همه ی آدم های دنیا را می توانم توی آن لباس رنگ پریده ی بیمارستان ببینم الا آقای نویسنده. عمل عمل سختی نیست. ولی اتفاق افتادن اش درست توی سه روزی که نمی توانم کنارش باشم چون تنها فوکال پرسن ِ این دوره ی زهرماری هستم و فکر کردن به جراحی اش درست وقتی که هرروز سر و کارم با لکچر و عکس و متریال” استخوانی مرده ای جنازه ای” است، اصلا خوشایند نیست.
اضطراب ِ عمل ِ امروز آقای نویسنده و این جا و این جنین های توی شیشه ی اطرافم و این انتظار برای رفتن توی سالن تشریح دارد روانی ام می کند. تا صبح کامنت های شیدا و بهار و آیدا هزار بار آمد جلوی چشمم اما نشد که نیایم. “نشد” یعنی وسوسه ی دیدن ِ آن چیزی که نرگس و ف از نزدیک دیده اند و توی آن فرو رفته اند. “نشد” یعنی سیلی زدن ِ خودم برای بو کردن ِ مرگ که این همه ازش می ترسیده ام و نرگس و ف نترسیدند انگار. آمدم که این قدر دیگر فکر نکنم که نرگس چه طور و ف چه طور. شیدا، بهار، آیدا…حق با شماست. من آدم اش نیستم اما آدم ِ “نه” گفتن به ترس هم نیستم.
زیر چشمی نگاهم به این” توی فورمالین” هاست و منتظرم!. آن یکی که سیزده هفته ای ست کاملا “آدم” است ریمیا. همان سیزده هفته ای که یک روز هیوا گفت و من گفتم :”سیزده هفته مهم نیست…اگه نمی خوایش بندازش”! .الان از این که یک روز این حرف را زدم بدنم می لرزد. فکر کن که یکی این را خفه کند. یا له کند. یا چاقو بزند. اینی که انگشت هم دارد حتی…اینی که زانو های اش را خم کرده. این ِ نحیف…این ِ پوست ِ مهتابی…این ِ چشم بسته ی بی خبر از دنیا.
دوست دارم بروم و یک گوشه ای بنشینم روی زمین و بخوابم و وقتی بیدار می شوم ، آقای نویسنده عمل شده باشد و تشریح چهارتا آدم ِ تازه مرده تمام شده باشد و دوره تمام شده باشد و تصویر باشد همان تصویری که آرام ترین تصویر زنده گی ام است. همان تصویری که جلوی تی وی چهارتایی نشسته باشیم و آقای نویسنده میوه بخورد و بی بی سی ببیند و ترنج و تورج از سر و کول من بالا بروند و من بلند بخندم و آقای نویسنده هی بگوید باران هیسس و من خوشبخت ترین ِ دنیا باشم. دیدم توی یکی از فرم ها جلوی “اولین و مهم ترین فرد زنده گی تان” یا چیزی شبیه به این نوشته بود “باران” و از بیمارستان تا خود ِ خانه را گریه کردم نمی دانم چرا.
تمام شو امروز. تمام شو فقط.

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** از تنهایی و حجم دردی که روی دلت هست دلم گرفت باران… کمی بیشتر دووم بیار!… ***
    مهدیس *** نمی دونم چی بگم چون اصولأ من دلداری دادن بلد نیستم باران عزیز.یه دوست مجازی ام با کیلومتر ها فاصله از تو .وجودم و سر زدنم به اینجا غمی از تو کم نمی کنه ولی مدیون دلم میشدم اگه بهت نگم که نمی دونم چجوری و چه شکلی ولی دوستتم و کنارت و امشب وسط همه ی اون لحظه هایی که با خدا حرف زدم برای غلط بودن تشخیص اون دکتر در مورد برادرت دعا کردم و برای خودت که خوب باشی باران شاد باشی… ***
    شب زاد *** باران هیچ وقت تموم نمیشه این ناراحتی های بین خونواده و بچه شون.می فهممت باران من. ***
    شیدا *** مردها….امان از مردها با آن منطق بیخود خشک نفهمشان… یکی از همین ها را در خانه دارم که به وقتش نمیفهمد و نمیفهمد و نمیفهمد و فریاد میزند و محکوم میکند و خودش را عالم بی عیب میبیند… مردها…اخ از این مردها… باران هر کاری هر چیزی ازم بر میاد بگو یه لحظه کوتاهی نمیکنم برات ***
    فنجون *** من دلداری بلد نیستم و فقط این مواقع میتونم بغل کنم و سکوت کنم و بشنومت … باران خودت بگو چکار میتونم برات انجام بدم ؟ میتونی هر موقع که لازم بود روی دوستیمان حساب کنی عزیزکم ***
    زهرا *** باران ؟ :* ***
    پگاه *** پستهای آخرت ناراحتم کرد حتی منی که اولین باره می خونمت از خدا م یخوام شادی و سلامت روانه بشه خانواده و خانه ات را عزیزم ***
    بهار *** 🙁 وای باران ،باران:-( ***
    زالزالک *** هیچی نمیتونم بگم جز همین شکلک داستانتون برام آشناست ***
    آلما *** من خیلی با این پستت همزاد پنداری کردم من خیلی خوب اینو درک کردم و وقتی این پستو خوندم گریه هم کردم مخصوصا آخرای ۳ سط مونده به آخر!!! من خیلی متاسفانه این پستو دوست داشتم 🙁 ***
    مهدیس *** باران جان برادر و بردی پیش دکتر دومی؟ ***
    دختر نارنج و ترنج *** من هم مثل مهدیس… هم به تو حق می دم و هم به آقای نویسنده… که به قول خودت نمی دونه. خبر نداره… ولی دلم می گیره وقتی درکت نمی کنه… طاقت بیار بارانک من… متاسفانه دیده م که هرکسی بیشتر غم اطرافیانش رو می خوره و دردشون براش درده، کمتر درک می شه. تو خیلی شبیه خواهر منی. همیشه همون جایی هستی که باید باشی ولی نمی دونم چرا کسی این رو نمی بینه؟…. یا شاید می بینن، فرصت قدرشناسی ندارن. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *