تا حد مرگ خوابم می آد اما کلاس دارم… ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باران ها ایستاده می نویسند باران ها…ایستاده می خوابند… باران ها حتی ایستاده می میرند… اما کلاس دارند! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ باران ها دیر شده…باران ها خواب آلوده گی را به هوشیاری ترجیح می دهند…باران ها… نمی بارند!..چون ایستاده می میرند…اما کلاس دارند خواااااب ِ خواب ام….اما کلاس دارم. دوست داشتم همین الان نقاشی خودمو می کشیدم که توی جیب خودم خوابیدم…اما کلاس دارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! به جای واژه ی کلاس در این متن می توان از الفاظ رکیک و زننده و آب دار…نیز استفاده کرد! این اس ام ادامه مطلب

لیلا جلو راه می رود و من پشت سرش..رد پاهای اش روی برف را دنبال می کنم.همه جا آن قدر ساکت و خالی است که یک لحظه حس می کنم انگار آسمان به ازای بخشیدن هر دانه ی برف به زمین…یک انسان را گرفته است.می گویم:” لیلا…فقط ماییم ها…همه رفتن آسمون…”… _”چی؟؟؟؟” _” می گم همه رفتن آسمون….” و یک دفعه داد می زنم:” آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی وایسا”.سر جای اش خشک می شود و با اضطراب بر می گردد و نگاه ام می کند.به برف های دست نخورده ی جلوی پای اش اشاره می کنم و می ادامه مطلب

کسی چه می داند؟..شاید من هم روزی برنده شوم.مثلابرنده ی جایزه ی سنگین ترین قلب دنیا…یا برنده ی جایزه ی سنگین ترین بغض.شاید اغراق باشد اما اگر این طور نشود…مطمئنم که جزوده نفر اول می شوم.نمی دانم چرا بعضی وقت ها حس می کنم فکر های زاویه دار ِ من که مثل تکه های شیشه توی سرم فرو می روند…از نگاه خیلی ها تکه های پلاستیک و پنبه به نظر می آیند..گاهی شک می کنم که نکند این ها واقعا چیزی نیستند و من آن ها را زیادی تیز و برنده کرده ام…اما وقتی گاهی ادامه مطلب

گفتم: ترجیح می دم به جای این که مثل دخترهای ابله ازین فروشگاه در بیام و توی اون فروشگاه برم…«ونیز» رو ببینم…حیف نیست تا سوییس بریم و ونیز رو نبینیم؟…تا ونیز فقط هفت ساعت راهه… ساعت ۵ صبح. صندلی ماشین را به عقب خم کرده بود و دست به سینه خوابیده بود.همان طور با چشم های بسته گفت: هنوز خبری نیست..این همه برنامه ریزی کردی؟… دست هایم را باز کردم و با خوشحالی گفتم:« فدریکو گارسیا لورکا…من دارم میام». داخل ماشین گرم بود…اما هوای سرد را می دیدم.با این که دو هفته بود که ورزش ادامه مطلب

و من یک زرافه ی …غمگینم. زرافه ی غمگینی که زانو هایش را روی صندلی بغل کرده و وبلاگ می نویسد.زرافه ی غمگینی که وقتی لباس آدم ها را می پوشد همه عاشق اش هستند..اما به محض این که می فهمند این یک زرافه است…همه چیز عوض می شود.یک دوست لاک پشتی داشتم که هر وقت غمگین می شد سرش را توی لاک اش می کرد و آن قدر آن جا می ماند تا بهتر شود.اما من؟…این گردن و این رنگ زرد را کجا ببرم تا خوب شوم؟…بد بختی این جاست که مجبورم سر کلاس ادامه مطلب

پ.ن.۱…….( راستی اگه بخوام اول صفحه بنویسم…دیگه نمی شه بگم پ.ن..پای نوشت؟؟..این جوری باید گفت س.ن…یعنی سرنوشت!!..مگر این که نوشته ی من به حالت آفتاب و مهتاب پاهاش بالا باشه که اونوقت سرش بشه پاش!..خب.فراموش کنیم.سرنوشت..پا نوشت یا هر چیزه دیگه…مهم اینه که نوشتنییه…و من از چیزهایی که نوشتنی هستند..خوشم میاد)..بله..داشتم می گفتم که پ.ن۱ داره از این وبلاگ خوشم میاد. پ.ن.۲. امروز..تنها روز.. اولین روز و آخرین روز تعطیلی من است.و من از صبح مشغول برنامه ریزی هستم و هنوز در خانه ام.و این خاصیت آدم هاست..که نیمی از عمرشان را در برنامه ریزی ادامه مطلب

these cloudy molecules in the air always give me thrill and inspiration uopn getting on the taxi had to make zillions of phone calls..millions to gain money..millions to gain hearts!!!…but just out of blue and not any other color!!..turned off my sell phone…open the window..and gulped down the cloudy molecules in the air…… mmmmmm..these c oudy molecules in the air ******* looking at my tractable students..sitting an exam.intentionally i leave the class..and let them,,,cheat..as much as they get saturated… well..if you ask me..I say I need to pull off ..drink a freezing juice..have a cigarette…and ادامه مطلب

gazing at my half-done cigarret …and the scald on my finger… a wave of silence and a subtle lighting sitting like a pliable and tractable girl who is evolved from savagary and after a long time ..at last can listen to a superb song ..Ring my bell, ring my bells..You try to hide itI know you doWhen are you ready? Need up come and get toYou move me closerI feel you breatheIt’s like the rose disappears when you around me ohCoz the way that we touch is something that we can’t deny oh yeahAnd the ادامه مطلب

گوشی موبایلی که هفت سال هر روز صبح چشم هایم را با شنیدن صدای اش باز می کردم…از کار افتاد… امیدی نیست… و من اشک هایم تمامی ندارند… برای همه ی اشک ها و لبخندهایی که با او داشتم… برای اولین های که با او شروع شدند و آخرین هایی که با او تمام.. و برای اولین پیغام من برای تو… و برای همه ی آن هایی که روزی به صدای شان گوش می کردم و حالا فقط یک شماره ی چند رقمی از آن ها باقی مانده… _______________________________________________________________ پ.ن.۱…دارم خرکی گریه می کنم. پ.ن.۲.نمی ادامه مطلب

رو به او گفتم: به هر حال من می روم.خواستی بیا، اگر هم نخواستی مهم نیست.هر کس نداند فکر می کند به عمرت جنگل نیامده ای.همین جا کنار وسایل بمان تا بچه ها برگردند…من می روم. با التماس گفت: خب آن ها هم حتما مثل ما آمدند گردش.چرا این قدر رفتن و دیدن شان برای ات مهم است؟ گفتم:چون حدس می زنم جالب تر از تو باشند!.از سرود خواندنشان معلوم است.کنار تو اگر بخواهم بنشینم، تا صبح یک جک خشک و خالی هم از دهن ات بیرون نمی آید.حوصله ام سر رفته.حوصله ی میوه چیدن ادامه مطلب