گفتم: ترجیح می دم به جای این که مثل دخترهای ابله ازین فروشگاه در بیام و توی اون فروشگاه برم…«ونیز» رو ببینم…حیف نیست تا سوییس بریم و ونیز رو نبینیم؟…تا ونیز فقط هفت ساعت راهه…
ساعت ۵ صبح.
صندلی ماشین را به عقب خم کرده بود و دست به سینه خوابیده بود.همان طور با چشم های بسته گفت: هنوز خبری نیست..این همه برنامه ریزی کردی؟…
دست هایم را باز کردم و با خوشحالی گفتم:« فدریکو گارسیا لورکا…من دارم میام».
داخل ماشین گرم بود…اما هوای سرد را می دیدم.با این که دو هفته بود که ورزش نکرده بودم اما احساس می کردم به اندازه ی یک برگ سبک شده ام…گفتم:« تو صد بار با همین مدارک رفتی…این بار هم مثل دفعه های قبل…»..برگشتم و نگاهش کردم…خواب اش برده بود…یا ترجیح داد چیزی نگوید…هدست موبایلم را توی گوشم گذاشتم…
Never cared for what they doNever cared for what they knowBut I know…
نگاهم را از روی لب های زن اسپانیایی بر نمی داشتم.قلبم داشت از جا کنده می شد…دوست داشتم موزیک را قطع می کردم…اما انگار دست هایم را فراموش کرده بودم….سه…
_” rejected”
صدای اش مثل بمب توی سرم ترکید.برای یک لحظه احساس کردم جریان خون ام… جریان ِ سرب شد…انگشتانم از روی بازوی اش رها شد و انگشتان دست دیگرم هم در جیب ام ، آرام گرفتند…

“سراپا در سایه دخترک خواب می بیند
بر نرده ی مهتابی خویش خمیده…
سبز روی و سبز موی…
با مردمکانی از فلز سرد
سبز تویی که سبزت می خواهم
و زیر ماه کولی همه چیزی به تماشا نشسته اند
دختری را که نمی تواندشان دید..
سبز تویی که سبز می خواهم…”
و من دیگر نه من بودم…حالا او بود که دستانم را می فشرد…
” باران؟…باران؟…”
هدست هنوز توی گوشم بود…
Never cared for what they sayNever cared for games they playNever cared for what they doNever cared for what they know…
و دوباره…همه چیز…
و دوباره زنده گی…
و دوباره و دوباره….

یک نظر برای مطلب “”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *