من بزرگ شدن ِ کودک ِ زیبای چندماهه ی آن زنی که هرروز روی پله های مترو ی مصلی می نشیند و ویفر می فروشد را می بینم…بزرگ شدن ِ روز به روزش را. و دیروز به این فکر می کردم که حتما تا قبل از عید آن قدر بزرگ می شود که میتواند روی پله کنار مادرش…و یا روی پاهای مادرش بنشیند و مردم را تماشا کند…

متاسفم که اولین شب ِ بودن ات آن طورتمام شد و اولین اما یک وقت فکر نکنی که من این ها را تقصیر تو می اندازم .نه خب راست اش …مطمئن ام که شب های ات دیگر مثل دیشب تمام روزهای آدم ها این طوری است دیگر.گاهی همه ی اتفاق های بد با هم پیش .امروز صبح هم که خودت دیدی…هنوز چشمانم باز نشده بعد هم که شنیدی؟…مگر تقصیر ِ من است که به پسر ِ نخبه ی بعد هم که یادت هست؟..جلوی در صدای ام کردند که ..خانم حیف که تو ، توی لیوان ادامه مطلب

فک کن سرتو گذاشتی روی دستی که درازش کردی روی میز ، و با اون یکی دست ات ، خیلی بی هیجان داری هی کلیک می کنی و هی نیو تب..نیو تب می کنی…به امید وقتی که اینارو بخونی!و هرازگاهی هم زامبی بازی می کنی و ساعتو نگاه می کنی و منتظری که به یمن ِ آلودگی و یارانه ها ، ساعت چهار بزنی از شرکت بیرون.بعد همکارت می گه: ” امروز بهمون میوه نمیدن؟” .تو هم در حالی که توی ذهن ات با یه انگشت دوست داری اون همکار و له کنی ، بی ادامه مطلب

یک دانه دو سه روزه که بی خیال ِ استفاده ی مفید از وقت های آزاد ِ شرکت و درس خوندن شدم و توی وبلاگ مردم می چرخم!.حالا که فکر می کنم می بینم که اصلا خیلی خیلی وقت بود که “زنجیر لاگ خونی “*نکرده بودم شاید بد نباشه که این چند صباح ِ باقی مونده از این هفته رو هم بدین منوال سپری کنم! دو دانه من توی زنجیر خوبی افتاده بودم یا واقعا همه این قدر خوب می نویسند!!!من خیلی پرت و خارج از خط قرار دارم یا واقعا این دخترهای همسن و ادامه مطلب

از صبحه که میخوای بباری… چی معطل ات کرده من نمی دونم.از صبحه که وسایلمو آوردم کنار پنجره که وقتی میباری کنار پنجره باشم! حالا هم دارم می رم!…تو هم خواستی ببار…نخواستی نبار…خواستی بیا…نخواستی بمیر! حالا هی واسه این میز خالی کنار پنجره ببار!..چه فایده ؟! والاااا…مملکت ساختن.با این بارونشون!

میشینیم توی ماشین.. تو مشغول ِ باز کردن ِ میگم: همین جوریش با هرروز نفس کشیدن توی این هوا دو سه تا بسته به مکث می کنی.بسته ی سیگار .دستمو میذارم روی صورت ات و می گم : ممنونم…باورم نمی شه که گوش دادی! *** صبح وقتی چشمامو باز می کنم …اولین چیزی که می بینم ته ممنونم.حالا دیگه اصلا باورم نمی شه که گوش دادی! ــــــــــــــــ .ریمیا لازم نیست قیافه تو اون جوری کنی و بگی که

یه هیولا توی گلوم گیر کرده… نه میخوابه… نه چیزی می خوره… نه می ره… نه می میره…

دلم میخواست یاد اولین روزی افتادم که توی میدون ونک منو بدون لنز دیدی…با اون روسری سبز.من دستتو می کشیدم که بریم اما تو تکون نمی خوردی و فقط می گفتی : جدی می گم..جدی می گم…جشمات خیلی خوشگله این طوری!! … کاش اینقدر همه دلم عجیب امروز