چند روز بیشتر اگر مانده بودی…سال ما هم تحویل می شد:(

شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی…نه زمین ِ همواری…نه خیابانی…هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش را بستیم و زدیم بیرون. من، برادرک، نازی که رفتن ِ بابا تیر خلاص زنده گی اش بود. بس که بابا همیشه حواس اش به نازی و غصه ادامه مطلب

توی یادداشت های ام سرچ می کنم “بابا”…و همه ی آن نوشته هایی می آید که برای تو نوشته ام. نشد که برای ات بخوانم شان اما حالا بخوان بابا. بخوان که بدانی هیچ وقت به زبان نیاوردم که “دوستت دارم” اما همیشه ی همیشه ی همیشه دوستت داشتم. یادت هست؟… که یک روز بی هوا زنگ زدی و فقط حال مان را پرسیدی؟… که آن روز درد داشتی؟… یا آن روز که داروی ات توی هیچ داروخانه ای نبود ؟ گلدان های ات یادت هست؟ آن شب ِ که من و برادرک برای ات ادامه مطلب

نفس ِ عمیق. دو تا. همبازی ِ بچه گی های بابا دست ِ بابا را گرفته بود و داشت خاطره می گفت برای اش… نفس ِ عمیق. دو تا و تمام. با دو تا نفس ِ عمیق بازی به نفع ِ مرگ تمام شد. بابا را گرفت. جِر زد. نامردی کرد. بابا مریض و بی دفاع بود. بابا ضعیف و نحیف بود. همه ی این مدت قدم به قدم و ثانیه به ثانیه با مرگ بود و آخرش هم باخت. مرگ ِ موذی و کثیف. مرگ ِ نامرد. جر زدی. بابا مرد بود اما تو ادامه مطلب

بابا یک کلمه ای شده است. آن هم فقط وقت هایی که به هوش و بیدار است. گاهی هذیان ، گاهی شبیه به هذیان. لحظه هایی که بیدار است پشت پنجره می ایستم و برای اش از شهر میگویم. که مثلا هوا امروز مثل آیینه است و آن ابر را میبینی که شبیه ماهی است ؟ یا آن ساختمان چه پیشرفتی دارد ساختن اش و … از این چیزها. نیم ساعت پیش چشم های اش را باز کرد و من پریدم پشت پنجره که دیدم یک کفترک جا خوش کرده لبه ی تراس. سریع داد ادامه مطلب

حرف های دکتر ها، نتیجه ی آزمایش ها، عکس ها و نتیجه ی بیوپسی ها به آدم مجال ِ امید بستن نمی دهند. لعنتی ها. با همه ی وجودت می خواهی که امیدوار باشی اما بدبختانه می دانی متاستاز چیست و چه می کند. کاش کاش کاش یک دخترک ساده ی بی سواد بودم که هیچ هیچ هیچ چیز از هیچ کجا نمی دانستم و دل می بستم به “امید” و صبح و شب دعا می کردم و به همه می گفتم که بابا خوب می شود. اما حالا…اما حالا…نمی دانم چه کنم. حالا می ادامه مطلب

گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:” چیز مهمی نیست…همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.”. دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت “jundice” دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:” چیز مهمی نیست…همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش…اصلا مهم نیست!” . اما نه کسی آن جا توی ادامه مطلب

خوب ها بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است. درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم. نیفتادم. نمردم. بدها بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی مان! سخت ترین ها این که بابا امروز به عمه اک، مادر ِ ف، گفته بود که ببردش بالای کوه ِ کنار خانه و ادامه مطلب

چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای توی قلب یا سرم و بعد …خلاص. صدای موبایل ام…هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده اند…قلب ام می سوزد. آتش می گیرم…باید بمیرم طبیعتا اما نمی دانم چرا نه. به زانوی ام خورده حتمن. درد می کشم. زنگ ِ ادامه مطلب