گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:” چیز مهمی نیست…همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.”.
دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت “jundice” دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:” چیز مهمی نیست…همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش…اصلا مهم نیست!” . اما نه کسی آن جا توی مطب کنارم بود و نه حتی اگر بود، این حرف را می زد. نه پدرها توی دنیا زردی نمی گیرند. نباید بگیرند اصلا. بابا چرا گرفته ، نمی دانم. بهش گفتیم باید بستری اش کنیم و از همان وقت انگار از ترس یا دلهره، دیگر همان یک قدم را هم راه نرفت. گفتند اگر بتوانند سه چهار روزه باید کنترل اش کنند. گفتم اگر نتوانید؟…گفت همین!. دل ام می خواست مثل داستان ِ ف داد و هوار کنم و بگویم مرده شور خودتان و بیمارستان تان را ببرند، اما بیمارستان یکی از بهترین هاست و پزشک های اش از متخصص ترین ها. سرم را انداختم پایین و از اتاق آمدم بیرون. نمی توانیم دور و بر بابا نباشیم اما بابا مدام چشم های اش خجالت زده است. به آقای نویسنده گفت که بغل اش کند و آن طرف تخت بنشاندش که نماز بخواند. گفتم بابا همین طرف هم قبول است اما آقای نویسنده اشاره کرد که بگذار همان کاری را بکند که آرام اش می کند. عطش گرفتم وقتی دیدم برای آن طرف تخت نشستن باید بغل شود بابااکم. من هیچ وقت به چیزهایی که بابا و مامان اعتقاد دارند اعتماد نداشته ام. اما حالا فقط دعا می کنم و امیدوارم که همان چیزهایی که برای اش روز و شب ها نماز خوانده اند، کمک شان کنند. دل ام می خواهد همان خدایی که بابا روز ها و شب ها ذکرش را گفته است، آرام اش کند و نگذارد که از چیزی بترسد. من اگر روی توی موقعیت بابا باشم، نمی دانم باید از فکر کردن به چی و خواندن چه دعایی آرام بگیرم. ولی بابا که خدا دارد و این همه سال نماز و روزه دارد…باید باید باید نیرویی توی این شرایط قوی تر ازما داشته باشد.
دیدن بابا توی این حال و روز آسان نیست اما چاره ای هم نیست. نمی شود تنهای اش گذاشت.
من فقط می ترسم ریمیا. بابا هم می ترسد. این را می بینم توی چشم های اش. هر پزشکی که می اید توی اتاق، بابا وحشت زده نگاه اش می کند. خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی می ترسم. همه ی هیکل ام را ترس برداشته است و حالا می فهمم که ترس از همه ی حس های دنیا ویران کننده تر است.

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    نوشین *** هزاران هزار از این شکلکها نمیتونه احساس و بغض الانم رو نشون بده. باران جانم من هم پدرم سه ماه بعد از سکته مغزی و فلج سمت چپ بدن سال ۸۹ ما رو ترک کرد… پدری با اون اقتدار در اون روزا برای کوچکترین کارهاش شخصیش محتاج ما بود. من فرصت پرستاری ازش رو داشتم و فکر میکنم همان بهتر که پدر قبل از اینکه بیش از این عزتش از بین بره از پیشمون رفت. اون با این غصه نمیتونست کنار بیاد که حتی برای … دستشویی باید کمکش میکردیم…… روح همه پدران رفته شاد باشه باران ***
    saeed *** سلام وبلاگ خوبی داری خوشم اومد منم تورو به وبلاگ خودم دعوت میکنم باتشکر ***
    منگول *** دلم منو که اتیش زدی خدا این اتیش دلت را ارام کنه ***
    دایان *** عزیزم الهی که پدر در آغوش خدا و زیر سایه مهربانیش بخندد.امیدوارم روزگار برای شما روزهایی را بیاورد که پدر از آن بالا از خوشیهایتان دلش غنچ برود.همه سالهای آینده ات طوری بیایند که تلخی وحشتناک این سال ۹۲ را برایت کمرنگ کنند. ***
    مینا *** خدا بهت صبر بده . من هنوز بعد از ۲۷ سال فوت پدرم رو باور ندارم . میدونم چی میکشی . ***
    niloofar *** بمیرم برای دلت عزیزم …. ***
    میم جین جون غمگین *** وای باران نگو موقع رمان و داستان خوندن نمیتونم این لحظه ها رو بخونم چه برسه به خوندن قصه پر دردد بهترین دوست وبلاگیم باران کاش داستان بود ‘…. عزیزم روحش شاد و خدا به شما آرامش بده ایشالا ***
    sheyda *** ***
    سمیه-تهران نوشت *** فرزانه جان هیچ حرفی هیچ نشانه ای از طرف من ِ غریبه تسکینت نمی دهد اما بدان فاتحه خواندن از طرف یک غریبه به علت خوب بودن پدر نازنین ات است روحش شاد ***
    سیمین *** سکوت ِ بغضدارم، تمومی نداره… ***
    پرندیک *** خدا رحمتش کنه ***
    heti *** ای خدا ***
    غ ـزل *** بارانم از وقتی ف رفت همرات بودم باورم نمیشه این اتفاق افتاده نمیتونم تسلیت بگم روحشون قرین رحمت ***
    سمی *** عزیزم الاهی برای بمیرم..الاهی برای دل پر دردت بمیرم..اصلا نمیتونم بگم اروم باش چون میدونم نمیشه…فقط میتونم بگم متاسفم ..برای پدرت دعا میکنم .امیدوارم سایه بقیه عزیزانت همیشه بالای سرت باشه ……امیدوارم عشق و سلامتی در سال جدید همیشه در زندگیتون جریان داشته باشه…سال ۹۲ سال خیلی خیلی بدی بود منم یکی از خیلی عزیزامو از دست دادم …شاید زمان تنها دارویی که میشه تجویز کرد. ***
    فرزانه *** عزیزم تسلیت میگم/از ته دلم ناراحت شدم باران جان ***
    هما *** باران عزیز از رفتن ف می خوندمت و این اخریها همراهت گریه می کردم از روزی که نتیجه ازمایش لعنتی رو گرفتی تا الان که دلمو به اتیش کشیدی اینجا تو محل کارم پشت مانیتور بی پروا اشک ریختم هیچ چیز نمی تونم بگم تا دل سوختت اروم بشه شاید همین که دوران زجر کشیدن پدر عزیزت کوتاه بو د مرهمی باشه برات اون اان تو ارامشه هر لحظه برای تو هم ارانش می خوام ***
    شقایق *** به پهنای صورتم گریستم بی ترس از دیده شدن در محل کار. دلم خیلی خیلی گرفت دوست نادیده ام. پدر و مادر ارزشمندترین دارایی هر کسی هستند و نبودشان جبران ناپذیر.تسلیت می گم ***
    وحیده *** نازک دل شده ام … یاد پدرم افتادم .. حال واحوالت .. بی تابی هایت انگار جلو چشمم است .. تصویر آنچه گفتی در حیاط سازمان جلوی چشمم است واشک امانم را برده … دل صبور و آرامش هدیه سال نو برا تو … باران هیچ وقت هیچ وقت جای این عزیزان پر نخواهد شد و چه خوب که پدر بیش از این درد نکشید … ***
    شی ولف *** باران… ***
    مهسا *** بارانم خدا رو شکر که پدر نازنینت دیگه درد نداره میدونی پدرت رو دقیقا روزی به خاک سپردی که من برادرم رو. از حالا تاهمیشه هر وقت یاد برادرجانم بیافتم برای شادی روح هردوشون دعا می کنم و برای آرامش و صبر تو و برادر و مادرت ***
    زن بابا *** عزیزم هیچ واژه ای بلد نیستم برای آروم کردنت . اصلا چرا باید آروم باشی وقتی بابای عزیزت کنارت نیست . فریاد بزن . اشک بریز ضجه بزن که هر کاری کنی حق داری عزیزدلم اصلا باور نمیکنم به این زودی رفته باشند. خداوند خودش صبر بده به ان دل داغدیده ات ***
    شب زاد *** تو خاموشی،خونه خاموشه شب آشفته ،گل فراموشه بخواب کامشب،پشت این روزن،شب کمین کرده ،روبروی من تب آلوده،تلخ و بی کوکب،شب شبِ ِ غربت،شب همین امشب لایی لایی،من به جای تو شکستم تو نبودی،من به سوگ غم نشستم از ستاره تا ستاره ،گریه کردم از همیشه ،تا دوباره،گریه کردم ***
    آیدا *** عزیز دلم… ***
    sheyda *** داغداری̊ زجری جانکاه است که هیچ اندازه از همدلی و خیرخواهی نمی‌تواند از شدتِ آن بکاهد یا آن را تسکین دهد من دیگه چی دارم که بشه ارومت کرد هیچی بانو هیچی ***
    ترنج *** تسلیت واژه کوچیکیه برای این درد بزرگ روحشون شاد باشه و قرین رحمت الهی خدا به شما هم صبر بده آمین ***
    مریم *** از یه وبلاگ دیگه اومدم اینجا اولین بار که میخونمت.تسلیت میگم واقعا متاسفم از خدا واسه ت صبر میخوام من که نمیشناسمتون و نه چیزی. قلبم لرزید از نوشته هات .اشک اجازه نوشتن بهم نمیده خدا خودش کمکت کنه ***
    هیما *** برات صبر آرزو میکنم برای تو و مادر و برادرت صبر و آرامش میخوام ***
    بهینه *** باران عزیزم. دارم گریه می کنم به پهنای صورت. چیزی برای آرام کردنت ندارم که بگویم. سوگواری کن که آرام شوی و در دلت نماند این بغضها. باشد که آرام شی و سال جدید را با بهترین اتفاقها شروع کنی. این ۹۲ کوفتی دارد تمام می شود با تمام اتفاقهای کشنده اش. ولی در این ۹۲ کوفتی خیالت از سلامتی برادرت راحت شد. خوب است که به خیر گذشت خدا ان بالاست. یادت باشد جر میزند گاهی ولی حواسش هست به تو ***
    star *** باران باران باران تسلیت میگم عزیزم . هرچند خوب میدونم هیچ حرف یا جمله ای نمیتونه حتی ذره ای از این غم بزرگ رو کم کنه با خوندن نوشته هات دارم به پهنای صورت اشک می ریزم و جلوی هق هق گریه م رو نمی تونم بگیرم. تو خوب توصیف می کنی. انقدر خوب که لحظه لحظه ی کابوس از دست دادن بابام جلوی چشمهام مجسم شد. لعنت به سرطان… لعنت به متاستاز من هم سه سال پیش همه ی این لحظات تلخ رو تجربه کردم. منو توی غم بزرگ و بی انتهای خودت شریک بدون. امیدوارم خداوند به تو و خانواده ی عزیزت صبر بده تا بتونید این غم تلخ رو تاب بیارید… بابا الان در آرامش هست… خوابیدی بدون لالایی و قصه بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه ….. ***
    محبوب *** می دونم هیچ واژه ای نمی تونه دردت رو تسکین بده… برای اون مرد بزرگ آرامش آرزو می کنم و برای شما صبر… ***
    مخلص *** با این که هر صفحه ی تقویم که ورق می خورد، سعی می کند یک جوری حالی مان کند که غم، آخر ندارد، باز هم با تمام وجود، آرزو می کنم که آخر غمتان باشد. سفر ایشان هم بی خطر. ***
    مریم *** آخ که راس میگن یتیمی درد بی درمان یتیمی. ***
    روزهای با هم *** من لالم یک لال مطلق ***
    مهناز *** بابا…یک لایه خاک…یک لایه شب بو…یک لایه باران ابرها هم مثل دل باران ،باریدند… خدایا صبر بده.صبر … ***
    جوراب پاره و انگشت ازاد *** چندین بار اومدم اینجا …خواستم چیزی بگم…دلداری بدم… صبر ارزو کنم…. تسلیت بگم…تسلا بدم ولی نشد نتونستم…نمی تونم… فقط گریه کردم…گریه و گریه …کاش ۹۲ کمی فقط کمی مهربون تر بود .. ***
    من *** سلام عرض شد روزی هم من پدر را به خاک سپردم او نیز بسیار درد می کشید،وقتی آرامشش در مرگ را دیدم ، گفتم سوزش دل ما فدای سرت تو آرام باش…. تسلیت بانو اگر چه تمام دردها تازه شروع می شود….. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *