درست همان روزی که قرار بود “ف” را بکاریم توی خاک ، آن یکی عمه خانم بزرگ ام،عمه ملوک ، مادر جودی یعنی، بلیط مکه داشت! چه می گفتیم؟…که ارزوی چندین و چند ساله ات را رها کن و نرو؟..گرچه اگر من یک روزی خواهرکی داشتم و دخترک زیبا و مو بلندش بلایی شبیه ف سرش می آمد، خود ِ‌خدا هم اگر می آمد پایین و کلید آسمان ها را می خواست به من بدهد، دست اش را پس می زدم و می گفتم “برو بابا…خواهرک بیچاره ام …دخترک اش…آسمان سیری چند؟!”.عمه ملوک اما رفت. ادامه مطلب

فکر نازی دارد روحم را می خورد.نمی توانم آرام بگیرم وقتی می بینم یک نفر مثل من همه چیز باید توی زنده گی اش داشته باشد،پدر…مادر…شریک زنده گی…کار…خانه…دل ِ خوش… و نازی که مثل خواهرم است هیچ کدام این ها را نباید داشته باشد چون سرنوشت اش نخواسته! وقت هایی که به دیدن عمه و نازی می روم ، با چشم های ام می بینم که عمه ام چه طور ثانیه به ثانیه سرش گرم شیرین کاری ها و شیرین زبانی های نوه اش می شود و چه طور قطره قطره ترمیم می شود انگار ادامه مطلب

به برادرک می گویم”ماشین ندارم…الان آژانس می گیرم و میام”.می پرسد چرا و می گویم که ماشین و مدارک ام را به خاطر “ناهنجاری اجتماعی” خوابانده اند!.دهان اش باز می ماند و دعوا می کند که چرا تا الان نگفته ام.قطع می کند و یک ساعت بعد زنگ می زند که قبض پارکینگ بیست روزه برای ات جور کرده ام و برو پاسگاه و.ز.ر.ا و بگو که از طرف فلانی هستم و ماشین و مدارک را پس بگیر! حالا نوبت دهان من است که باز بماند.حال ام اگر خوب بود قربان صدقه اش می رفتم ادامه مطلب

مهدیه ی عزیزم آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات…یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی…یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات…روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش…یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده شده…یا همان جمعه ای که نشستم و برای نازی و ف ریز به ریز داستان عروسی ات را گفتم ، یک لحظه…حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور ادامه مطلب

یک طناب بستم گردن خودم، محکم گره اش زدم و آن سرش را محکم کشیدم.”خودم” مقاومت می کرد.محکم تر کشیدم اش.گفتم بگذار این نمایش کوفتی تمام شود بعد بنشین و تا آخر دنیا عر بزن! ولی حالا وقت ادا و قیافه برای آن بچه هایی که همه ی روز و شب شان را گذاشته اند پای این نمایش نیست! طناب را کشیدم و کشاندم خودم را به استودیو..پنج و نیم قرارمان بود…شد شش..شش شد شش و نیم..شش و نیم شد هفت…هفت و نیم…هشت…ده…یازده…دوازده…دوازده و نیم!…مثل ربات می نشستم روی صندلی و هر وقت صدایم می ادامه مطلب

امروز رییس ام بر می گردد.بعد از دو هفته. آقای نویسنده هم.بعد از یک هفته. من هنوز برنگشته ام.انگار سال هاست که این جا نبوده ام.با کارهای تلنبار شده و روزمره گی ها غریبی می کنم.انگار سال هاست که چای ام را با شکلات نخورده ام.کرم زدن به دستان ام غریب است برایم.سر میز ناهار با بچه ها نشستن را انگار ده سال است که ترک کرده ام…همه چیز یک طور عجیبی دارد بر می گردد به قبل از رفتن ف…جز من!…انگار که یک طوفان بیاید توی شهر و شب همه چیز را ویران کند ادامه مطلب

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم…باید خالی شوم….باید بلند شوم… این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟…یادت ادامه مطلب

باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین! این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک امامزاده!( با این که هیچ وقت به امام زاده ها اعتقادی ندارم) شده بود یک امامزاده ی دنج ته ِ ادامه مطلب

راننده این را گذاشته که به فنا بدهد من را. باورم نمی شود که تمام شد. چه قدر می ترسیدم ریمیا از این روز.چه قدر شب قبل اش خواب دیدم که قرار است زمان بایستد آن جایی که قرار است ف را بگذارند توی خاک. چه قدر هراس داشتم از این که آن لحظه نازی و برادرک ِ ف و عمه اکم را از هم دست بدهم.کل ِ شب قبل اش را خواب می دیدم که بیدار شده ام و همه چیز خواب بوده…اما نبود لعنتی.نبود نامرد. …کاش مردان ِ لااله الا الله گوی زیر ادامه مطلب

دو ساعت مرخصی گرفتم که بروم و ف را ببینم.نمی دانم چرا همه توی سر و کله شان می زدند وقتی رسیدم.اخم کردم و دنبال برادرک گشتم.گفتم کارت همراه را بده…برادرک اشک ریخت.داد زدم “کارت همراه رو بده به من..دو ساعت بیشتر مرخصی ندارم .به این ها هم بگو این طوری گریه نکنن حال آدم بد می شه”.برادرک دوباره اشک ریخت.دست بردم توی جیب سوییشرت اش و کارت را بیرون آوردم و چهار تا دری وری نثارش کردم و دویدم سمت آی سی یو.در را باز کردم که پرستار داد زد :”کجا؟” .گفتم که کارت ادامه مطلب