صبح آمدند و بی مقدمه پرسیدند که آیا می روی مرز به جای ریتا برای مراسم ِ فلان که سازمان مان باید حضور داشته باشد؟…گفتم”چرا که نه! من اصلا عاشق این جور هیجان های لب مرزی ام!”..بعد هی این پا و آن پا کردند و آب دهن شان را قورت دادند و دهان شان را جویدند و من و من کردند و بالاخره فرمودند: “نظامی های کشورتان را که می شناسی! یک دخترک تک و تنها را تحویل نمی گیرند… رضا را با خودت ببر که تنها نباشی و معذب هم نباشی و نباشند!” این ادامه مطلب
ماه: مهر ۱۳۹۳
شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!…این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می کنم! همین!…لباس ام کوتاه است؟…پاهای ام لخت و عریان است؟…پیرهن ام بی آستین است؟….یقه ام باز است؟ خب بله. اما داستان این جاست که هیچ کدام این ها توی عکس مشخص نیست!…عکس فقط کله ی کراپ شده ی من است. کله ی کراپ شده ادامه مطلب
“شبی” با باران و مهران!
انسان هایی به نام “شبنم”…یا انسان هایی به نام “مهران” درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است. فقط یک بار شد که فکر کردم “آه چه قدر از من کوچک ترند” و آن وقتی بود که حرف سن و سال شد. در بقیه ی ثانیه های باهاشان بودن، این آن ها بودند که هم بزرگ تر از من بودند و هم ادامه مطلب
یک من ِ دیگر…
از فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و وایبر و اینستاگرام بازی شبانه ام هر شب می زنم و به زور سرم را می کنم زیر بالش که زود بخوابم که بتوانم پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم که شش بزنم بیرون و به ترافیک ِجهنمی ِ صبحگاهی حکیم و همت و یادگار و هر اتوبان خراب شده ی دیگری نخورم و در ضمن بتوانم یک نیمه جای پارک هم توی الهیه ی خراب شده که از زور ماشین شبیه میدان توپخانه شده است پیدا کنم. ساعت کار رسمی آفیس نه صبح ادامه مطلب
برای عسل…برای سر به هوا
بهشان نمی گویم اما ته دل ام ذوق می کنم که برای دادن هدیه تولدم و دور هم جمع شدن مان اصرار می کنند. اولین باری ست که سه تایی جمع می شویم و من اسم مان را توی هوای دیروز گذاشتم اولین “سه جانبه ی ابری”. از صبحانه و هدیه ی خوش رنگ و لعاب شان که بگذریم من از خود ِخودم که آن قدر راحتم که می توانم جلوی شان گارسون ِ خوش تیپ را برانداز کنم و با او سر ِ نوشیدنی های مختلف “بلاسم” خوش ام می آید. من از راحتی ادامه مطلب
برای مان گه گاه فرصت های شغلی جدید ایمیل می شود. امروز فکر کردم شاید کسی میان شما “دوستان جان ها” باشد که علاقمند و دنبال چنین فرصت هایی باشد. http://un.org.ir/images/23sep2014-TOR_NA_SP3.pdf
کادو
می شود یکی از بهترین هدیه هایی که امسال گرفتم … که اول بغض می شوم و بعد اشک از “اویی که کمی دورتر تر دولا شده و دارد یک تکه تخته را از روی زمین بر می دارد” و بعد می زنم زیر خنده از شیرین ترین برچسبی که تا حالا به من زده اند…”خانوم منقضی!” مرسی گولو. گاهی آدم ها یک دفعه دل شان آن قدر گرم می شود که هیچ کس نمی داند چه قدر…
برای امیدی که شد برق توی چشم های اش…
کلاس تمام می شود. دو ساعت برای ام اندازه ی دو سال خوشی می گذرد. تابلوی جدید و دوباره بوی رنگ و انگار این یعنی توی زنده گی ام همه چیز عادی ست و خوب. دارم قلم موهای ام را تمیز می کنم و غش غش با الف می خندم که زهره جون یک دفعه می آید کنارم و دست اش را می گذارد روی شانه ام و می گوید:” باران جون نمی دونی چه قدر از دوباره اومدن ات خوشحالم” و بعد طوری که همه بشنوند می گوید:” بس که این بچه های کلاس ادامه مطلب
پیش-تولد-زر-نامه
“دو” تا پانادول نازنین را روانه ی معده ام کردم و منتظرم که از حجم و درد سرم کم شود. مطمئنم این پانادول های دو قلو را از قصد دو تا دوتا کنار هم گذاشته اند. یک ایده ی روانکتینگ شناسی پشت اش است. (منظور از این کلمه روانشناسی مارکتینگ است!). طرف می دانسته که انسان ها طبیعتن برای دردهای شان یک قرص می اندازند بالا…اما اگر درد مردانه و جدی باشد خودشان را با فکر انداختن “دو” تا قرص بالا آرام می کنند. این “دو” یعنی قطعا و حتمن و حکمن الان خوب می ادامه مطلب