“شبی” با باران و مهران!

انسان هایی به نام “شبنم”…یا انسان هایی به نام “مهران” درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است.
فقط یک بار شد که فکر کردم “آه چه قدر از من کوچک ترند” و آن وقتی بود که حرف سن و سال شد. در بقیه ی ثانیه های باهاشان بودن، این آن ها بودند که هم بزرگ تر از من بودند و هم نو تر.

گرچه که عکس سه نفره مان فقط یک صفحه ی تاریک است با سه تا لبخند…اما هدیه ی شبنم سیصد و نود صفحه ی روشن است با هر بار لبخند…

یک نظر برای مطلب ““شبی” با باران و مهران!”

  1. ناشناس

    بهاره *** خوبی باران,خوب… *** بنویس و میدونم که میدونی که غصه ش نوشتنی هم نیست! مردنیه
    رها *** وای باران وای باران… من همیشه غصه میخورم با دیدن تابوتهای بی قواره ای که میدانم چه قدر زیادی بزرگ و خالی اند برای استخوان هایی که اندازه یک قنداق هم جا نمی گیرند. برای بابا ها و مامان هایی که از جگرگوشه شان فقط تکه استخوانی برمیگردد. باران من یاد میثم و زهرا افتادم که همسایه های طبقه پنجم بودند. که بابا را یادشان نبود، که وبتی بابایشان برگشت من دیدم…من دیدم… باید ازشان بنویسم. *** همونجا بودم! تو کجا بودی؟:(
    لاله *** بنویس و میدونم که میدونی که غصه ش نوشتنی هم نیست! مردنیه *** دفه بد خبرت می کنم!..خروسی که نیاید و پای قول اش نماند یک “خروس” بدون “وس” بیش نیست!
    خروس *** باران کجا بودی ؟ سر مرز آبادان . کاش بودی دلداریم میدادی ۷۳ سه تا شدن *** بهترین کار!
    رها *** همونجا بودم! تو کجا بودی؟:( *** الان برگشتم:)
    دختر نارنج و ترنج *** ذست خدا رو کولت، کآ کاش مونَم خبر میکردی سیت سفارش میدادوم جند تا مین هف هش تا راکت سی چارشنبه سوری میاوردی میدادم سی تفریح بچه ها جا ایی بمب اتم منفجر میکردن تا دست بالشون سی پارسالی نپوکن نه. *** حیف نمی دونستم که اون جایی دلی جان
    دلی *** دفه بد خبرت می کنم!..خروسی که نیاید و پای قول اش نماند یک “خروس” بدون “وس” بیش نیست! *** آره رها؟؟؟؟؟
    رها *** نوشتم باران ، نوشتم… ***
    رها *** بهترین کار! ***
    *** مسخره است که اینجا بنشینم و لذت ببرم از این که تو اینقدر قدرت داری که تنهایی می ری لب مرز هشتاد و دو تا بابا رو تحویل بگیری؟…. اما من لذت بردم از این که کم نمیاری….. برای قوی بودن اصلاً بازوهای قارچ سینایی لازم نیست دخترکم…. الان کجایی؟………… ***
    *** الان برگشتم:) ***
    *** سلام باران جان..اومده بودی دیار ما … ***
    *** حیف نمی دونستم که اون جایی دلی جان ***
    *** باران خوندی؟ بهت گفتم پیداشون کردم ؟ همون شب، شب همون روزی که نوشتم ؟ ***
    *** آره رها؟؟؟؟؟ ***
    *** بله باران بله ! هه ! داشتم فکر می کردم چه قدر شبیه این سریالهای وطنی شد که آخرش یهو عجیب و غریب همه همدیگرو پیدا می کنن! اما خب ! این راستکی بود، سریال نبود! ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *