غلت زدم…کولر را روشن کردم…پتو را از روی ام زدم کنار…لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم…غلت زدم دوباره…کولر را خاموش کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…سرم را بردم زیر بالش…بالش را انداختم روی زمین…در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام…ترنج آمد توی بغل ام…چراغ را روشن کردم…آب خوردم…قرص خوردم…سرم را کردم زیر پتو…تیون این گوش دادم…چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم…بالش ام را برگرداندم سر جای اش…سر و ته شدم توی تخت…تیون این را خفه کردم…چراغ مطالعه را هم…دوباره بالش را انداختم پایین…کتاب گذاشتم زیر سرم…تورج و ترنج را بیرون کردم از اتاق…پنجره را باز کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…
ساعت شد سه و نیم…همه را با گر یه!…چند تا تصویر از بابا…از روزهای آخر…از آن نفس ِ‌عمیق ِ آخر…از آن یک هفته ی آخر توی خانه…به جان ام که می افتد ول ام نمی کند. نفس ام را بند می آورد…خواب به ام حرام می شود…غذا برای ام زهر می شود…تصویرها می چسبند به هم و می شوند مثل یک زنجیر دور گردن ام…درد ِ جدیدی ست که تا حالا نداشتم اش…دهن ام مزه ی مرگ می گیرد…بوی موهای بابا موقعی که چشم های اش برای همیشه بسته بود و بوی اش کردم می پیچد توی دماغ ام و دلتنگی ام می شود شبیه جنون…صدای اش مثل اکو می پیچد توی گوشم و می شوم شبیه کابوس ِ مستاصل…
گور به گورم می کند بعضی شب ها…”بی بابایی”…

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    سربه هوا *** ازصمیم قلب و با تمام وجود واست دعا میکنم که موفق باشی عزیزم. ***
    فرزانه *** موفق باشی عزیزم ***
    رامک *** امیدوارم اتفاقی برایت بیافتد که ده بیست سال دیگه از نتیجه‌اش راضی باشی ***
    شیدا فندق *** چی شد باران ساعت یازده و نیمه کجا موندی پس ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *