اینانلو مرد. من گریه کردم. . ولی برای بابا . بابا این اینانلو را می پرستید. همه ی برنامه های اش را می دید. همه را حفظ بود. همیشه دل اش می خواست می توانست مثل اینانلو برود و ایران را بچرخد. این سال های آخر که همیشه در حال جنگیدن با سرطان لعنتی اش بود، فقط می توانست آرام آرام از کوهی که پشت خانه مان بود بالا برود اما همه جای آن کوه را بلد بود. می دانست کجای اش روباه دارد و کجای اش جوجه تیغی. می دانست کجای اش بوته ی ادامه مطلب

سرخوش زنگ می زنم به مادرک که ببینم نتیجه ی چک آپ اش چه بوده. یعنی راست اش خیلی بدون نگرانی و واقعن سرخوش شماره اش را می گیرم. دارم بعد از مدت ها آشپزی می کنم. ماکارونی با همه ی وجود!..انگار توی ذهن ام دارم می شنوم که “خدا رو شکر چیزی نبود” اما صدای مادرک با صدای توی سرم قاطی می شود که “قلب ام انگار مشکلی داره…نمی دونم چرا دکتر گفت تالاسمی دارم!…تست ورزش هم گفت به خاطر ِ نتیجه ی ام آر آی ِ کمرم نمی تونم بدم… باید برم مرکز ادامه مطلب

من و مادرک و برادرک ایستاده ایم جلوی در ِ رستوران و منتظر باباییم. مادرک غر می زند که بابا کجا مانده که بابا از دور پیدای اش می شود. برادرک زیر گوش ام می گوید: “دقت کردی که بابا چه قدر گِرد شده؟”..می زنم پس ِ گردن اش و می خندیم سه تایی. از دور سرتا پای بابا را نگاه می کنم. برادرک راست می گوید…بابا چاق شده. سال هاست که به خاطر بیماری اش وزن اش زیاد نشده اما حالا انگار یک آدم ِ سالم و سرحال است. مادرک و برادرک می روند ادامه مطلب

غلت زدم…کولر را روشن کردم…پتو را از روی ام زدم کنار…لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم…غلت زدم دوباره…کولر را خاموش کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…سرم را بردم زیر بالش…بالش را انداختم روی زمین…در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام…ترنج آمد توی بغل ام…چراغ را روشن کردم…آب خوردم…قرص خوردم…سرم را کردم زیر پتو…تیون این گوش دادم…چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم…بالش ام را برگرداندم سر جای اش…سر و ته شدم توی تخت…تیون این را خفه کردم…چراغ مطالعه ادامه مطلب

یک ساعت تمام. بالا و پایین و ورجه و ورجه و موزیک و دمبل و… خیس ِ خیس حتی قبل از دوش می روم سراغ موبایل ام که ببینم کسی مرا دوست دارد یا نه! پنج تا مسیج تبریک ” نیمه ی شعبان”! مناسبت های این طوری مصیبت برادرک بود! چون بابا مجبورش می کرد که با کامپیوترش یک مسیج تبریک یا تسلیت را به همه ی کانتکت لیست بابا بفرستد. موبایل باباکه حالا شده موبایل مامان از آن قدیمی هایی غیر اندرویدی بود و وصل کردن اش به پی سی داستان بود. بابا اهل ادامه مطلب

دست می کشم روی موهای ف و دست های بابا و دل ام می خواهد دست بکشم از زنده گی…

به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از “دخترها” و “کارش” فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد… بابا؟…تو و این همه کار ِ‌ناتمام؟…تو و این همه دلمشغولی؟…تو و این همه کار؟…تو که آدم ِ‌کارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که ادامه مطلب

دیشب شد اولین شبی که تنها ماندیم. خاله و مادربزرگ رفتند و ماندیم من و مادرک و برادرک. اولین سه تایی ِ بعد از بابا. چای ریختم و سه تایی نشستیم همان جا توی اتاقی که تخت بابا بود. دایی ها، تخت بابا را همان هفته ی اول عید، از توی اتاق جمع کردند. اما من هر وقت از راه می رسم بی اختیار سرم را کج می کنم و می روم توی همان اتاق. همان جا می خوابم. همان جا با تلفن حرف می زنم. همان جا می نشینم روی زمین و پاهای ام ادامه مطلب

نشسته بودم توی ماشین و سرم گرم بازی بودم که زمان بگذرد. هرازگاهی هم سر بلند میکردم و اطراف رانگاه می کردم که مبادا پلیس بیاید و دوبله ام را به رخ ام بکشد. یکی از همان سربلند کردن ها بود که دیدم اش. آن طرف خیابان روی یکی از نیمکت های پیاده رو نشسته بود و روزنامه میخواند. مات ام برد روی صورت اش. صدای دینگ دینگ گیم گوشی که توی دست ام بود هزار بار آمد که هزار بار شروع شد و من هزار بار گیم اور شدم . میترسیدم چشم ازش بردارم ادامه مطلب