آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود…;جدی نگیر….فراموش کن! موفق هم شدم! تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که بعضی وقت ها همه ی هستی بخواهند به تو واقعیتی را اثبات کند و تو با همه وجود می دانی و باور داری که ادامه مطلب

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:” سرطان کبد. شیمی درمانی …”!! درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟… من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا…

باید با نوشتن آشتی کنم.باید با این جا آشتی کنم. این را توی این دو ساعتی که دو هزار بار پهلو به پهلو شدم و دویست هزار بار غلت زدم تا خوابم ببرد و نبرد فهمیدم. این چند وقت هر شب به این فکر می کردم که این خانه دیگر مثل ده سال پیش نیست که سوت و کور باشد. این خانه حالا مهمان هایی دارد که نباید هر شب بیایم و تلخ نویسی کنم که به قول بعضی ها مردم خودشان کم غصه ندارند که بیایند و روان پریشی های یکی دیگر را هم ادامه مطلب

سوغاتی های برادرک…مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام به ساعت که کی بشود ساعت پنج ادامه مطلب

غلت زدم…کولر را روشن کردم…پتو را از روی ام زدم کنار…لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم…غلت زدم دوباره…کولر را خاموش کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…سرم را بردم زیر بالش…بالش را انداختم روی زمین…در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام…ترنج آمد توی بغل ام…چراغ را روشن کردم…آب خوردم…قرص خوردم…سرم را کردم زیر پتو…تیون این گوش دادم…چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم…بالش ام را برگرداندم سر جای اش…سر و ته شدم توی تخت…تیون این را خفه کردم…چراغ مطالعه ادامه مطلب

صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند… اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی…بعد عزیز خانومم…. بعد ف…. حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم … می روم کنار تخت اش…بغض ندارم… گریه ام هم نمی آید… یاد این می افتم که نازی اکم این چند ماه چه طور مثل پروانه دور بهنام چرخید…به قول خودش” اندازه ی ده سال توی این چند ماه آشپزی کرد برای بهنام. سرم را می برم کنار ادامه مطلب

ایستاده ام روبروی”بابا”!…من می گویم “بابا” و نمی گویم مثل همه “سر ِخاک ِ بابا”. “سر ِ خاک” و “خدا بیامرزدش” چیزهایی هستند که هیچ جوری نمی توانم بچسبانم شان به کلمه ی “بابا”. ایستاده ام روبروی بابا و دارم برای اش می گویم از روزهای ام که سنگینی نگاهی از دور می افتد روی صورت ام. سرم را می چرخانم و نگاه اش می کنم. چشم در چشم می شویم و راه می افتیم سمت ِ هم. مادر هدیه. این جا چه می کنی باران جان؟. پدرم!. شما این جا چه می کنید “مامان ادامه مطلب