سوغاتی های برادرک…مادرک و نازی را با وسواس می گذارم توی بگ های جداگانه. همیشه سوغاتی دادن را دوست دارم. سوغاتی دادن بهتر از هدیه ی همین جوری دادن است. به این فکر می کنم که برای خودم و نازی کفش های عروسکی ِ یک شکل ِ زارا خریده ام و از تصور ِ لحظه ای که می خواهم به نازی نشان شان بدهم دل ام پر از ذوق می شود. همه ی روز را توی آفیس به شان نگاه می کنم مدام و بعد هم نگاه ام به ساعت که کی بشود ساعت پنج ادامه مطلب

دوستان جان، از تک به تک شما اندازه ی بی نهایت سپاس گزارم. مصاحبه ی ما در واقعیت، واقعا و حقیقتن رفت به سوی ریجکت شدن… اما یک لحظه یک لحظه و فقط یک لحظه، انگار اتفاقی توی اون اتاق افتاد که ما به جای “نه” ، “بله” شنیدیم… من انرژی هایی رو حس کردم که از فکر کردن به اش هنوز تن ام می لرزه و متحیرم. سه نفر درروزهای قبل از ما و دو نفر بعد از ما همگی ریجکت شدن و ما به طرز غریبی و عجیبی انگار هل داده شدیم به ادامه مطلب

بیدار که شدم دیگر خواب ام نبرد. نشستم و دوباره همه ی برگه های ام را مرور کردم. راه رفتم توی اتاق. از این سر به آن سر. سیگار کشیدم…رادیو گوش دادم…اشک های ام آمدند چندین بار… توی آیینه ی آسانسور به نگرانی ام زل زد. بغل ام کرد که” هیچ چیز مهم تر از تو توی زنده گی مان نیست باران…به هیچ چیز فکر نکن…تو بیشتر از آن چه که باید تلاش کرده ای. همه یا هیچ نکن این مصاحبه ی لعنتی را…”. ابوظبی مال. طبقه ی دهم. موبایل ها را تحویل دادیم. سردی ادامه مطلب

خواب دیدم بابا دست اش را مشت کرده و می گوید:” برو جلو…قوی!…حتی اگر مثل من کم بیاری و مجبور به تسلیم شی…اما بجنگ…”! پریدم از خواب…

نشسته ام روی زمین و اصلا مهم نیست که کف اتاق ِهتل تمیز است یا کثیف. توی زنده گی چیزهای مهم تری از تمیز یا کثیف بودن کف اتاق هتل وجود دارد. خودم نشسته ام روی زمین و زنده گی ام روی هواست. از همین فردا، چه قبول شوم و چه نشوم برنامه ی زنده گی ام عوض می شود. برنامه ریزی های ام هم. با خودم صحبت کرده ام عجیب توی این دوروز و این چهاردیواری. چهارسال صبح و شب دویدن برای روزی که فرداست. قرار است بگویم که من سه سال روزها پتروشیمی ادامه مطلب

مثل دلشوره ی چند ساعت قبل از پرواز… مثل چمدان ِ نیمه باز ِ “چه می دانم چه کنم! “… مثل حس ِ این که انگار چیزی را فراموش کرده ای… مثل حس این که کاش زودتر پنج شنبه ساعت نه و نیم صبح شود… مثل یک جور بلاتکلیفی ِ خالص! مثل ِ یک جور ِ ناجور…

شمارش معکوس ِ‌منحوس! ده روز مانده فقط. یازده سپتامبری که زنده گی مان را عوض کرد و بعدش هر چه نصیب ام شد فقط مهر “ریجکت” بود!. حالا توی همان روز کذایی قرار است دوباره یا ریجکت شوم یا “اکسپته”. درجه ی care کردن ام متغیر است. یک روزهایی انگیزه ام می رسد به منفی ِ بی نهایت و بی خیالی طی می کنم. یک روزهایی هم کل چهار سال می آید جلوی چشم ام و یکی بوق می زند! و انگیزه ام برای ماندن می شود صفر و درجه ی مصمم بودن ام می ادامه مطلب

غلت زدم…کولر را روشن کردم…پتو را از روی ام زدم کنار…لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم…غلت زدم دوباره…کولر را خاموش کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…سرم را بردم زیر بالش…بالش را انداختم روی زمین…در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام…ترنج آمد توی بغل ام…چراغ را روشن کردم…آب خوردم…قرص خوردم…سرم را کردم زیر پتو…تیون این گوش دادم…چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم…بالش ام را برگرداندم سر جای اش…سر و ته شدم توی تخت…تیون این را خفه کردم…چراغ مطالعه ادامه مطلب

نمی دانم حرف های ام ته کشیده، یا نوشتن یادم رفته یا از بس مخ ام پر از سوال و جواب های مصاحبه شده جایی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نمانده برای ام. یک جور ربات واری شده ام. می روم سر کار و بعد می روم کلاس “سوالات مصاحبه”*!( این حیرت آور ترین عنوانی ست که تا به حال شنیده ام). بعدش می آیم خانه و مثل پاسوخته ها آماده می شوم که بروم “جیم”، “ژیم”! و بعدش هم تا وقتی چشم های ام یاری کنند “سوال” می خوانم که حدس بزنم آفیسر ادامه مطلب