تازه چمدان های مان را گرفته بودیم و بیرون فرودگاه منتظر دیگران ایستاده بودیم که آن ها هم چمدان های شان را بگیرند و بیایند بیرون. من چشم های ام بی هدف داشت بین مردمی که اطراف مان این طرف و آن طرف می رفتند می چرخید که یک دفعه حس کردم یکی از دور با لبخند دارد به طرف ام می آید. تا به خودم آمدم رسید به من و دست اش را گذاشت جلوی دهان ام و کشان کشان من را سوار ماشینی که توی یک قدمی مان بود کرد و رفت!…یک من ادامه مطلب

خواب دیدم بابا دست اش را مشت کرده و می گوید:” برو جلو…قوی!…حتی اگر مثل من کم بیاری و مجبور به تسلیم شی…اما بجنگ…”! پریدم از خواب…