هزار بار “بار”
به مادرک می گویم هر چه کار ناتمام بابا دارد را برای ام بگوید تا ببینیم چه می شود کرد. برادرک را هم به زور می نشان ام که بفهمد ازین به بعد باید به چیزهایی بیشتر از “دخترها” و “کارش” فکر کند!. مادرک می گوید می گوید و می گوید و می گوید و من هی شانه های ام می افتد و می افتد و می افتد… بابا؟…تو و این همه کار ِناتمام؟…تو و این همه دلمشغولی؟…تو و این همه کار؟…تو که آدم ِکارت را روی شانه ی کسی بیندازی نبودی. می فهمم که ادامه مطلب