مخدوشیت!

متهم می شوم به “خودم نبودن”. هر بار به “خودم نبودن”. منی که توی زنده گی ام به تنها چیزی که فکر کرده ام”خودم بودن و شبیه کسی نبودن” بوده. عادی شده است برای ام که شناسنامه ام را نشان دهم و طرف یکی از ابروهای اش را بیندازد بالا (معمولا ابروی چپ، چون بیشتر آدم ها راست دست هستند و راست دست ها ابروی چپ شان را راحت تر می اندازند بالا!)و زیر چشمی نگاه ام کند و بگوید:”واقعا؟!”. خب یکی نیست بگوید “خرها جان”، آدم سی ساله اگر قرار بود شبیه شانزده سالگی اش بماند که خب همان شانزده ساله می ماند. چه مرضی بود که بزرگ شود؟. یا من اگر قرار بود همان هشتاد کیلو بمانم که احتمالا همان سال ها به علت چاقی یک مرضی گرفته بودم و مرده بودم.
ترتیب به روز رسانی کارت ملی و گواهینامه را که دادم، گفتم این شناسنامه ی “ناخودی” را هم “خودی” کنم بلکه مردم با ابروی خودشان و آبروی من کمتر درگیر شوند.
دخترک نگاهی به شناسنامه ام انداخت و بعد سرش را انداخت بالا و با صدای لوندی گفت:”نچچچچچچچچچچچچچچچچچ نمی شه. فعلا فقط طرح تعویض شناسنامه های مخدوش و ناخوانا و پاره ست. شناسنامه ی”مادر”ِ شما که سالمه!”
“مادر” شدم در کمتر از ده ثانیه. به نظرم “مادر” واقعی شدن هم همین ده ثانیه یا کمی بیشتر و کمتر طول می کشد! “شدن” اش به ثانیه است اما بعد همه ی عمرت مادری. حتی وقتی می میرند مادر ها هم باز مادرند. پدر ها هم. همین است که من “آن” ِ سه حرفی ِ بچه دار شدن را ندارم! بعضی ها را هم می شناسم که کمتر و کوتاه تر از همان اتفاقی که مادرشان می کند، به “مادر” شدن فکر کرده اند و آن ها از عجایب خلقت اند!
گفتم:”خانوم محترم من مشکل دارم با این شناسنامه ی “مادرم” که از قضا برای خودم هم هست!”. دخترک انگار که از دسیژن میکر های کاخ سفید است دوباره با لب و لوچه و لوندی خاصی بی این که نگاهم کند گفت:”چند بار بگم؟ نمی شه.”
چند بار؟…یک بار مگر بیشتر گفت؟ زیبای کودن!…نشد ما یک زیبای مخ دار ببینیم دور و برمان. نشسته آن پشت و پای اش را انداخته روی پای اش و چای می خورد و “نمی شود نمی شود” راه انداخته. عصبی وار، پشت ام را کردم که بروم بیرون اما کمتر از ثانیه نشد که چیزی از ذهنم گذشت. برگشتم و روبروی لوند کند ذهن ایستادم با یک لبخند ِ بسییییییییار خاص و عمیق. توی چشم های اش زل زدم و همان طور که چشم توی چشم بودیم دست ام رفت سمت لیوان چای اش و تا آمد نگاه کند که چه شده و چه خواهد شد، چای اش ریخته شده بود روی اول ترین صفحه ی شناسنامه ام. او تنها کاری که توانست بکند یک جیغ کوتاه بود و یک “روانی” خطاب کردن ِ من و من به غیر از لبخندی که سعی سعی سعی کردم لوندانه تر از او باشد، نیز توانستم بگویم:” آآآآآآآآآآآآخ دیدین چی شد؟…مخدوش شد! ناخوانا شد…حالا باید عوض شه وگرنه پاره هم می شه الان! لطفا”! و با خیال راحت نشستم روی صندلی های انتظار تا “خودم” ترین کارم را مزه مزه کنم.

یک نظر برای مطلب “مخدوشیت!”

  1. ناشناس

    مینروا *** کلا دنیا کثیفه … *** کارش زمخته اما نتیجه ش ظریف:) برای میم گفتم:) رشته م ربط نداره اما روحیه م چرا:)
    مهدیس *** باران اخر نفهمیدم شغل تو چیه.یعنی سر درنمیارم! تو با این روح لطیف چرا شغل به این زمختی انتخاب کردی دختر؟ شغلت برام جذابه کاش دقیق میگفتی چیه و نتیجه کارتون چی میشه.اصلأ رشته ات ربطی به شغلت داره؟ *** والا دقیقش رو هیشکی نمیدونه! ولی غیر دقیق اش حمایت از افراد اسیب دیده ی جنگ در دنیاست:)
    میم *** کارش زمخته اما نتیجه ش ظریف:) برای میم گفتم:) رشته م ربط نداره اما روحیه م چرا:) *** چرا نشه:) Baran_m7@yahoo.com
    سیمین *** باران جان میتونم. بپرسم.دقیقا شغلتون چیه ؟ *** شبزاد عزیز. ممنونم. احتمالا دو هفته ی دیگه:( کتاب خاصی توی ذهنم نیست و ده ها کتاب نخونده دارم. لطفت شرمنده م کرد. ممنونم:)
    مهسا *** والا دقیقش رو هیشکی نمیدونه! ولی غیر دقیق اش حمایت از افراد اسیب دیده ی جنگ در دنیاست:) *** منم یادم نرفته. معلومه که یادمتم:)
    Z *** دیشب یه تئاتر دیدم در مورد جنگ سنگینی ِ چکمه های سیاهش، گلوم رو فشار می داد… ***
    شب زاد *** یعنی میشه یه روزی بشه که صلح باشه؟ برقرار باشه؟ عملا *** سمانه جان می شه سوالاتت رو جای دیگه ای جواب بدم که حوصله ی کامنت دانی سر نره؟
    شب زاد *** سلام خیلی وقته میخونمتون اولین باره که نظر میذارم میگم تو یاهو یا جیمیل و پلاس نمیشه ادتون کرد؟؟ ***
    دلربا *** چرا نشه:) Baran_m7@yahoo.com ***
    کامشین *** بارانک!کی برمیگردی؟فضولی ام را بر من ببخشایید.آخه گفتی طولانیه سفرت.میخام برم نمایشگاه.کتابی هست که بخوای؟اگه هست بگو ***
    مینروا *** شبزاد عزیز. ممنونم. احتمالا دو هفته ی دیگه:( کتاب خاصی توی ذهنم نیست و ده ها کتاب نخونده دارم. لطفت شرمنده م کرد. ممنونم:) ***
    میم *** من یادم نرفته که قراره یه روز ببینمت ها .ضمنن منو یادته دیگه؟ ***
    سمانه *** منم یادم نرفته. معلومه که یادمتم:) ***
    *** دعا میکنم دنیا رنگ ارامش بخود بگیره..جنگی نباشه ..من جنوبیم ..جنگ رو باتمام وجودم حس کردم..الان هرلحظه اسم جنگ که بیاد هرکجای دنیا که باشه دلم میلرزه..نفرین به جنگ…..گروه جالبی بودین باران جان….توی اردن تشکیل شد؟ ***
    *** خوشحالم که خندیدی. ***
    *** ***
    *** پَ بگو در چه حالی؟! نگرانت بودم این چند روزه 🙂 ***
    *** چه شغل خوبی. کاش منم یکیشو داشتم!! هر چی میخونمت سیر نمیشم. قبلا به اسم مهسا واست نظر میذاشتم حالا شدم میم! خواستم بگم غریبه نیستم 🙂 ***
    *** جواباتون به اینکه شغلتون چیه رو خوندم خب طبیعتا ازش سر در نیاوردم وابسته به سازمان خاصی هستین؟ خصوصی یا دولتی؟ ***
    *** سمانه جان می شه سوالاتت رو جای دیگه ای جواب بدم که حوصله ی کامنت دانی سر نره؟ ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *