تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز متحیر و البته غمگین می شوم سر ناهار. که چرا یک بار مادرک به من زنگ نمی زند. چرا حالم را ادامه مطلب

دست خودم نیست. فکر “مرگ” دوباره سایه انداخته روی شب های ام. به محض این که موقع خواب می شود و چراغ را خاموش می کنم و می روم توی تخت، قبل ازین که بفهمم چه شده و به چه فکر کرده ام، هق هق کنان بلند می شوم و می نشینم. ترنج و تورج را به نوبت بغل می کنم و صورت ام را می چسبانم به تن ِ گرم ِ ابریشمی شان و فکر می کنم به روزی که تن شان هنوز ابریشمی ست اما دیگر گرم نیست!…بعد آقای نویسنده را بیدار می ادامه مطلب

انگار هر چه بیشتر سعی می کنم که آرام باشم ، بیشتر دلتنگی روی دلم هوار می شود. از دو روز پیش که رامتین مسیج داد که “نیکول” و من دلم ریخت، تا امروز نه سراغ فیس بوک رفته ام و نه اینستا. دل ام نمی خواهد مدام عکس هایی که بچه ها از تو share کرده اند و حرف هایی که برای ات نوشته اند را ببینم. دل ام نمی خواهد که باور کنم که نیستی. دوست دارم مثل همه ی شش سال گذشته فکر کنم که سوار ماشین ات شده ای و گربه ادامه مطلب

تا آن مایع صابونی را مالید روی پوست شکمم و شروع کرد به حرکت دادن دستگاه، پرسیدم :” دختر است یا پسر؟” . خندید و گفت :” جنسیت اش را در آخرین مرحله می بینیم”. بعد شروع کرد به توضیح دادن چیزهایی که می دید و روی مانیتور علامت می زد و ثبت می کرد. تقریبن چیزهایی که می گفت را نمی شنیدم. از وقتی سوار مترو شدم که بروم بیمارستان مدام به این فکر می کردم که راستی اصلا چرا این همه من دل ام می خواهد دخترکی داشته باشم؟ قطعا علت اش همیشه ادامه مطلب

از دیشب تا به حال که این همه بیدارم تازه ساعت شده است نه صبح!…هنوز تا ساعت دوازده سه ساعت مانده. نمی دانم من این قدر ندید و بدیدم یا این که برای همه ی زن های این عالم این همه مهم است که بدانند موجود درون شان دخترک است یا پسرک. امروز را مرخصی گرفته ام چون این جا برای کوچک ترین ویزیت بیمارستان یا پزشک ، کل روزت را باید بگذاری و رفتن ات با خودت است و برگشتن ات با خدا!…رییس جدید چه قدر خوشبخت است از داشتن کارمندی که هنوز یک ادامه مطلب

یادم است که صبح زود بود و مادرک توی تلگرام پیغام داد. یک شکلک خنده زدم که بیداری مادرک؟…و او هم با کنایه جواب داد که اگر هنوز فراموش نکرده ای، این جا ساعت چهار صبح است و وقت نماز صبح!. من یک لبخند فرستادم و مادرک شروع کرد!…به همان داستان های دل خون کن ِ همیشه گی!..که من و برادرک هیچ وقت حرف اش را برای نماز صبح گوش نکردیم و من تا وقتی که توی آن خانه بودم “به زور” همه ی عبادات ام را انجام می دادم!!! و حتا به زور هم ادامه مطلب

از صبح یک سره باران می آید. نکند تابستان تمام شده؟. از بس که همه ترسانده اند ما را از زمستان ِ این جا و سرمای خشک کننده اش. سوال ِ این که “کی آمده اید به مونترال” همیشه به دنبال لبخندی معنی دار و جمله ی ” پس هنوز زمستان این جا را ندیده اید!” است. هرروز به فکر خریدن لباس های زمستانی هستیم. یک برند شعارش این است که این کاپشن تا منفی بیست درجه شما را گرم نگه می دارد و آن یکی برند افتخارش گرم نگه داشتن ِ شما تا منفی ادامه مطلب

روزهای ام می گذرند پشت هم. دیروز در جواب این که چند وقت است آمده ای نزدیک بود بگویم سه ماه! باورم نمی شود این قدر زود گذشته باشد و نزدیک پنج ماه شده باشد. هرروز صبح تا ظهر” اسکار” می آید خانه مان. روزی دو جلسه کلاس خصوصی خواست و من نه نگفتم. این که می آید خانه ومن قرار نیست مترو و اتوبوس سوار شوم خودش یک دنیاست. بعد که می رود ناهار می خورم و کمی استراحت و بعد باید بروم کلاس زبان فرانسه ی شبانه ام تا نه شب. تقریبن هرروزم ادامه مطلب

اولین ترم ِ کلاس زبان ِ داوطلبانه ام که تمام شد، ایستادم جلوی کلاس و گفتم که این جلسه ی آخر است و از همه تشکر کردم برای بودن شان. سعی کردم شمرده تر از همیشه حرف بزنم چون می دانستم که سطح شان پایین است و شاید خیلی از حرف های ام را متوجه نشوند. آخرش هم با این که حالت چهره و مدل ِ لبخند ِ شان نشان می داد که خیلی از حرف های من را نفهمیده اند، همه گفتند thank you و کلاس تمام شد. کتاب و دفتر و دستک و ادامه مطلب

گوش های ات را باز و چشم های ات را بسته زودتر از آن چه فکر کنی جمع مان جمع می شود __________ موزیقی متن : mes jours-Clémence