تولد برادرک بود. زنگ زدم و همه جمع شان جمع بود خانه ی ما. با مادرک حرف زدم. از آن بار آخر که حرف های ام را بهش زدم و هیچ جوابی نداد هرازگاهی در حد سلام و احوالپرسی با هم حرف زدیم. آن هم اگر من زنگ بزنم. همکارایرانی ام که میزش کنار من است، مادرش هرروز موقع ناهار بهش زنگ می زند و هرروز کلی حرف دارند با هم و من هرروز متحیر و البته غمگین می شوم سر ناهار. که چرا یک بار مادرک به من زنگ نمی زند. چرا حالم را نمی پرسد . می دانم که دلتنگ است اما می دانی چیست ریمیا. ما توی آن خانواده؛ هیچ کدام مان یاد نگرفتیم که احساس مان را درست بگوییم. همیشه آن چیزی که توی دل مان بود را می پیچاندیم در قالب توقع و انتظار و کلمه های تلخ و بعد تحویل شنونده مان می دادیم. مادرک هم یکی از آن هاست. نه که دلش تنگ نشود. نه که مهربان نباشد. نه. فقط مدل اش این طوری ست. من توی همه ی این سال ها عوض شدم و همین فقط ما را دور و دورتر کرد.
بعد با برادرک حرف زدم و گفتم که بگذارد روی اسپیکر و بعد بهش گفتم که تولد و دایی شدن اش مبارک!…خودم هم نمی دانم چرا یک دفعه به سرم زد و این کار را کردم. فکر کردم که الان مثل خانواده ی آقای نویسنده همه دست و جیغ و کف و هورا می زنند و گریه می کنند و این طوری من هم دلم گرم می شود به خانواده ام. اما اشتباه کردم. جمله از دهان من آمد بیرون و یک دفعه همه سکوت شدند. مادرک کمی خوشحالی کرد ولی بعد ازین که گفتم هفت ماه است، اخم های اش رفت توی هم که “حالا هم نمی گفتی!”…خاله اک هم نمی دانم چرا یک دفعه صدای اش عوض شد و گفت که دیگر باید برگردم و بچه ام را کنار آن ها به دنیا بیاورم!!..بعد هم مجبور شدم به خاطر این که سر کار بودم قطع کنم و دولا شوم و رسوب های ام که ریخته بود روی زمین را جمع کنم!…هیچ کدام هیچ نگفتند. نه “انشالا خوش قدم باشه “ای، نه ” تبریک” ی…هیییییییییییچ!…تنها حس های خوبی که بغض ام کرد برادرک و نازی اکم بودند. فکر کن که توقعات من از آن ها رسیده به یک “انشالا خوش قدم باشه!”!!!!….حالا هم که پنج روز گذشته و هیچ کدام حتا به خودشان زحمت فرستادن یک خط تبریک به آقای نویسنده را هم نداده اند!…تو اصلا فکر کن ریمیا که من خاله زنک شده ام و دارم غر های کنیز حاج باقر وار می زنم. به نظرت انتظار زیادی ست که از خانواده ای که با همه ی خاص بودن شان !همیشه سنگ شان را به سینه زده ام، توقع داشته باشم که لااقل جلوی آقای نویسنده هوای من را داشته باشند؟!!…هه. یا توقع داشته باشم که مادرک یک خط برای ام توی یک مسیج جداگانه!!…نه گروه خانوادگی!…یک شکلک لبخند خشک و خالی بفرستد و بگوید که خوشحال است مثلا؟!…خواهرک ها و برادرک آقای نویسنده راه به راه برای ام مسیج می زنند و حرف های مهربان می نویسند و من فقط دلم به ذوق های برادرک و جمله های پر از عشق نازی اکم و دریای ِ دوستان وبلاگی ام خوش است. نمی دانم که چرا همه فکر می کنند که قرار است این دنیا تا ابد بماند و ما تا ابد بمانیم و پس غرور و توقعات ما مهم تر از هرچیزی توی دنیاست. نمی دانند که گاهی آدم منتظر یک کلمه و یک جمله ی از ته قلب است تا روزش ساخته شود و روزگارش خوش.
توی خودم هستم بدجوری این روزها. نوشین همسایه مان، از وقتی دخترکش به دنیا آمده مادرش این جاست و حالا دارد نزدیک هشت ماه می شود و من حتا توی خواب و خیال هم نمی توانم فکر کنم که مادرک بیاید و کنارم باشد این روزها را. من و مادرک سال هاست که دیگر نمی توانیم زیر یک سقف زنده گی کنیم و این از آن درد های ناجوری ست که مطمئنم از درد زایمان هم بدتر است!…فکر کن مادرک هشت ماه توی خانه ی ما زنده گی کند!!!!!!!!!!!!!!!!! پس چرا مادر نوشین می تواند و مادرک من نمی تواند؟!…چرا مادرک نوشین توی خیابان روسری سرش می کند اما نوشین را همان طور با دامن کوتاه به عنوان دخترش قبول دارد و قربان صدقه اش می رود و مادرک من نمی تواند؟!…آن قدر از این “چرا” ها توی سرم دارم که می توانم به راحتی دیوانه شوم ریمیا.
اضافه کن به همه ی این ها، بی حالی تورج را که نمی دانم کجای دلم بگذارم اش گربه اکم را. نه غذا می خورد و نه شیطنت می کند و نه بدجنس بازی و نه چنگولک بازی. حس ام می گوید توی دل اش حتمن باز هم یک گلوله ی مو جمع شده و برای همین هرروز بسته ام اش به روغن زیتون زبان بسته را و مدام خمیر مالت می دهم بهش. می ترسم ببرم اش کلینیک و یک دفعه بگویند سیصد دلار باید بدهید و من نتوانم و دست از پا درازتر برگردم و گربه اک زبان بسته ی مظلومک ام چیزیش شود.
دلم آشوب ِ آشوب است و هرروز سعی می کنم فقط نقاشی کنم و به هیچ چیز فکر نکنم و آخر مگر fucking می شود؟!!..دست و دل ام هنوز به خرید نرفته و بچه اکم نه لباس دارد و نه تخت و نه هیچ چیز. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم و ببینم مادرک یک جور دیگر شده و تورج خوب شده و من می توانم بروم دنبال یک تخت ِ سفید کوچک و کلی لباس های فسقلی و اسباب بازی های رنگارنگ. اوووووووووووووووووووووووووووووووووف…که گاهی چه قدر ساده می شود خوب بود اما نمی شود!

یک نظر برای مطلب “”

  1. نظرات

    دختر نارنج و ترنج *** ممنون که نوشتی بارانک من…………… خوشحالم که خوبی. خوشحالم که دختر قوی و عزیزی مثل تو همیشه منو دوست خودش می دونه. دنیا رو چه دیدی؟ شاید هم یه روزی اومدم کنارت……….. من که امید دارم به اون روز… *** بیا تا از خاله ی پیام نوری تبدیل به خاله ی واقعی شی:)
    آنا *** بیا تا از خاله ی پیام نوری تبدیل به خاله ی واقعی شی:) *** آنای عزیز، دارم به خودم می قبولونم که باید و باید از پس مشکلات و جدید های زنده گیم بر بیام. خودم و خودم. نمی خوام وا بدم و نباید…
    شکوفه *** سلام باران جان دنیای پسرا اونقدر هم که فکر میکنی غیر خاص نیست. قبول دارم دنیای دخترا خاص تره اما مال پسرا بد نیست. بهت قول میدم همون پسر کوچولوی توی دلت رو وقتی دنیا بیاد اوننننقدر دوست داشته باشی که ندونی چرا؟ من بچه ندارم. ولی این حس رو به پسر خواهرم دارم. وقتی فهمیدم هست، میدونستم خیلی دوستش خواهم داشت. ولی وقتی دنیا اومد، اون حجم دوست داشتن برا خودمم غیر قابل تصور بود. کاش بری پیش یه مشاوری چیزی. با تغییرات زیادی رو به رو شدی مهاجرت و نی نی و .. و به نظر میرسه نتونستی خیلی خوب باهاشون کنار بیای. قبل اینکه به دنیا بیاد و خدای نکرده افسردگی زایمان هم خود نشون بده برو. به خاطر مشکلات مالی هم پشت گوش ننداز. منم بی نهایت مشکل مالی داشتم ولی خودت از همه چی واجب تری! مراقب خودت و پسر گلت باش. *** عزیزم شکوفه جان، همه ی حرف هات درسته بی نهایت. من خیلی وقته که خودم رو برای خیلی سختی ها آماده کردم و می دونم که سخت ترینش شاید همین اوضاع باشه. قرار نیست همه چی توی زنده گی همیشه گل و گلاب باشه . حتمن اگر فکر کنم که کسی می تونه کمکم کنه استقبال می کنم. 🙂 ممنونم از حرف هات.
    فاطمه *** آنای عزیز، دارم به خودم می قبولونم که باید و باید از پس مشکلات و جدید های زنده گیم بر بیام. خودم و خودم. نمی خوام وا بدم و نباید… *** خوبیم فاطمه جان. ممنونت هستیم. 🙂
    دختر نارنج و ترنج *** سلام باران جان به نظرم راهی هست برای غمگین نشدن بابت این مسایلی که تعریف کردی، یا حداقل کمتر غمگین شدن، همینطور که تو میتونی ۴ صفحه برای مادرت بنویسی و ازش گله کنی (به نظرم برحق) اون هم میتونه بیشتر از ۴ صفحه گلایه داشته باشه (هر چند به ناحق از نظر تو). اختلاف دیدگاه زیادی دارید، بیشترمون داریم با مامانا تو فکر میکنی این درست تره که فرزند رو همونجور که هست پذیرفت، مامانت فکر میکنن که فرزند باید هر چی مامان و بابا میگن بگه همون درسته. روشی که در پیش گرفتی هیچوقت آرومت نمیکنه، چون به احتمال زیاد مامانت تو این سن و سال تغییر نمیکنن. این رو در نظر بگیر که ما آدما گاهی به خاطر تفاوت توی عقیده هامون حاضریم همدیگه رو بکشیم، چون من درستم و تو غلط! به نظرم اگه با خودت فکر کنی که مامانت کاری بیشتر از این از دستش بر نمیاد، یعنی توانش رو نداره جور دیگه فکر و عمل کنه، شاید آروم تر بشی. شرایطی که هستی خیلی سخته خوب، بارداری و دوری از خانواده، ولی همینه که هست، کاریش نمیشه کرد، بپذیرش و کمتر غصه بخور به نظرم از هر پیشنهاد کمکی استقبال کن، حتی خودت پیشنهاد بده، میتونی از خانواده همسرت کمک بگیری اگه فکر میکنی که میتونن کمک کنن، من یه دوستی دارم که وقتی زایمان کرد دو هفته یکی از دوستانش دو تا بچه اش رو گذاشت پیش شوهرش و از شهر دوری برای کمک بهش اومد. ایشالا که زایمان راحتی داشته باشی و درای رحمت و برکت به روت باز باشه همیشه مامانت رو ببخش ببخشید پرحرفی کردم *** اومدیم:)
    ساناز *** عزیزم شکوفه جان، همه ی حرف هات درسته بی نهایت. من خیلی وقته که خودم رو برای خیلی سختی ها آماده کردم و می دونم که سخت ترینش شاید همین اوضاع باشه. قرار نیست همه چی توی زنده گی همیشه گل و گلاب باشه . حتمن اگر فکر کنم که کسی می تونه کمکم کنه استقبال می کنم. 🙂 ممنونم از حرف هات. *** انگار هیچ نیرویی قوی تر و مهم تر ازین ماهی تا حالا تجربه نکردم ساناز. باور می کنی؟
    سهیلا *** باران جان سلام.کجایی؟یه خبری بده که خوبی.بالاخره شما مسافر داری خانم…نگرانت میشیم ها. *** خیلی دوست داری خب بیا با هم بریم بخریم
    وحیده *** خوبیم فاطمه جان. ممنونت هستیم. 🙂 *** :)))) باشه عزیزم. من توقعات ام رو میارم پایین، تو هم اعصاب خودت رو خرد نکن عزیزم. برات خوب نیست:)))
    مینا *** بارانکم، بیا بنویس دیگه……………. دلم برای خوندن حرفات تنگ شده…….. *** اون قدری که دلم به بودن شما خوشه…به هیچ کس خوش نیست مینا. توضیح اش سخته اما این طوره.
    ساناز *** اومدیم:) *** تورج خیلی بهتره ساناز. از بس بهش روغن زیتون خوروندم.:) مرسی
    بهارک *** مهم اینه یه کوچولوی عدسی تو دل تو شکل گرفته و حالا مثل یه ماهی هی سر میخوره و شنا میکنه. مهم اینه اون تو رو داره و تو اون رو. بقیه فقط تو مسیر آدم میان و میرن. بهتر که نظراتشون رو هم تحمیل نمیکنن *** خوش اومدی بهارک جان. امیدوارم پسرک ات سالم باشه و مطمئن ام که دختر یا پسر …می شن همه ی دنیای ما:)
    هستی *** انگار هیچ نیرویی قوی تر و مهم تر ازین ماهی تا حالا تجربه نکردم ساناز. باور می کنی؟ *** به زودی می رم خرید. به زودی. به کمک مادر فکر نمی کنم. همین قدر که باشه و سلامت باشه برام کافیه.:)
    مینو *** وای چقدر دلم میخواد لباس بچه بخرم،پتو های نرم،لباس زیرای کوچولو،جوراب کفش،حتی لمس اینا هم دنیا رو از این رو به اون رو میکنه،معجزه تولد. منم بلد نبودم با پدرم کنار بیام،بالاخره درست شد،هر دو یاد گرفتیم *** بغل طولانی
    معصومه *** خیلی دوست داری خب بیا با هم بریم بخریم *** آدم یه بار باید بشینه برای غصه ها و نداشته اش عزاداری جانانه بکنه و بعدش دیگه تموم!!!دیگه رهاشون کنه!…کاش بشه معصومه. 🙂 قصه ی ما و مادرهامون انگار شبیه به همه.
    سارا *** بارانکم عزیزکم این همه خشم این همه تنفر ؟؟!! اون هم از مادری اینچنین؟ هنوز قبول نکردی ونپذیرفتی که مامانت همینی هست که هست!! همینطور بار آمده !! قبله ی عالم هم نیست!! روش حساب باز نکن باران اون نمی تونه!! نه توجه اش برات مهم باشه و نه بی محلی اش!! اینقدر با مقایسه وبالا پایین کردن رابطه ات با مادر خودت رو عذاب نده .. ته ته اش هیچی جز اندوه نیست … اگر اگر با خانواده همسرت خوبی و مهربان هستند از اونها بخواه بیان برای مراقبت پیشت … اصلن مگر آینه ی قرآن هست که حتما مامانت باید کنارت باشه؟؟ کسی باید پیشت باشه برای مراقب که بهت آرامش بده .. نکنه تو اون وضعیت باز تو نگران رفتار همسرت ومامانت وچی خورد چی نخورد اون باشی … به هیچ کسم مربوط نیست!! باران جانم یک کلام لطفا بکش بیرون!! *** منم بغل از راه دور رو می پذیرم و مطمئنم زمان بهترین حل کننده ست.
    نوشین *** :)))) باشه عزیزم. من توقعات ام رو میارم پایین، تو هم اعصاب خودت رو خرد نکن عزیزم. برات خوب نیست:))) *** تورج خیلی بهتره. دوباره نرمال شده. اونقدر روغن زیتون بهش دادم که بوی درخت زیتون گرفته:)))) ممنونم.
    بهار شیراز *** آخ که چقدر سخته دختر این مادر بودن.و چقدر می فهمم. باران عزیزکم هروقت خواستی بیا همین جا غر بزن و حرف های خاله زنکی.ولی بعدش فکر نکن بهشون.به مادر و دوری و نیستی. ما هستیم که کنارت باشیم.منتظر روزهای شاد و خیلی شاد بعد بدنیا آمدن نی نی کوچولو. مواظب خودت باش *** داماد تو شد؟؟؟؟:)
    تهمینه *** اون قدری که دلم به بودن شما خوشه…به هیچ کس خوش نیست مینا. توضیح اش سخته اما این طوره. *** با مولکول به مولکول حرف هات موافقم و یادم می مونه تهمینه عزیز.
    دزیره *** عزیزم تورج خوب میشه تخت سفید و لباسهای فسقلی خریداری میشه مادرک خوب شما هم هر طور که خودشون صلاح بدونن مادربزگ میشن. شما فعلا به مامان شدنه یه نخودچی فک کن و لذت ببر. *** اشک شدم از حرفات دزیره…از حرفایی که هیچ وقت نزدم و شاید حق با توست. هیچ وقت نگفتم که بهش چه قدر نیاز دارم…:(
    هدهد *** تورج خیلی بهتره ساناز. از بس بهش روغن زیتون خوروندم.:) مرسی *** دقیقن. کاش این بار که ببینم اش هر دومون عوض شده باشیم و بیشتر قدر هم رو بدونیم.
    فرزانه مامان رایان *** سلام باران. چقدر خوشحالم که دوباره پیدات کردم. مدتها بود میخوندمت وقتی وبلاگ قدیمی ات رو بستی روم نشد ازت ایمیل بخوام و یه دنیا خوشحال شدم صبح که اینجا رو دیدم. میبینی زندگی چقدر قشنگه؟ آدم مدتها مجازی مجازی با یکی زندگی میکنه شریک ناراحتی و شادیها و تجربه هاش میشه و بهش انس میگیره و حالا من توی دلم عروسیه که تو اینجایی :)) من هم یه پسر دارم حدودا شش ساله. من هم دلم دختر میخواست ولی حالا نفسم به نفسش وصله. تمام سعیم اینکه که پسرم با اخلاق، فهیم و انسان تربیت بشه. همین. حالا وقتی پسرت به دنیا اومد از این تجربه مشترک با هم زیادتر حرف میزنیم. مواظب خودت باش. یه چیزی هم در مورد مامانت… اون رو همینجوری که هست بپذیر. رها کن. تو قطعاً برای پسرت مادر بی نظیری خواهی شد. من مطمئنم. *** من به حرفای تو ایمان دارم مامان رایان. تو منو بزرگ کردی آخه:))))
    مریم *** خوش اومدی بهارک جان. امیدوارم پسرک ات سالم باشه و مطمئن ام که دختر یا پسر …می شن همه ی دنیای ما:) *** من هم!
    غ ـزل *** انشالله این دوران باقی مونده رو به خوبی وخوشی سپری کنی ،‌ خرید وسایل برا نی نی که کلی ذوق داره چرا نمیری خرید؟ به مادر فکر نکن حالا شاید تصمیم گرفت بیاد پیشت ،‌شاید هم چون هیچ وقت ازش نخواستی حمایتت نمیکنه؟ *** این که بهش بگم دعا کنه رو تا حالا کسی بهم نگفته بود غزل. چه قدر چسبید این جمله ت. تورج خیلی بهتره و خوشحالم
    سمیه/somi *** به زودی می رم خرید. به زودی. به کمک مادر فکر نمی کنم. همین قدر که باشه و سلامت باشه برام کافیه.:) *** باور کنید یا نه…همون قدر برام عزیزین:)
    motahare *** عزیزمممم بارانمممم بیا بغلمممممممم *** تو بگرد عزیزم. اما من اسم رو پیدا کردم.
    رها *** بغل طولانی *** لیست داره کم کم آماده می شه اما هنوز خریدشون مونده!!
    دزیره *** سلام به مامان ونی نی توی دلش چند وقت پیش جایی خوندم آدم باید یه بار بشینه برای غصه ها و نداشته اش عزاداری جانانه بکنه و بعدش دیگه تموم!!!دیگه رهاشون کنه. من مطمنم یکم تلاش کنی میتونی. منم از وقتی نی نی بدنیا اومد سعی کردم رها کنم و چقدر دلم میخواست مادرکم من رو همینجوری که هستم بخواد اما نشد *** خدا نکنه دزیره. شما ها اگه نباشید نبودنتون منو می کشه.
    سپیده *** آدم یه بار باید بشینه برای غصه ها و نداشته اش عزاداری جانانه بکنه و بعدش دیگه تموم!!!دیگه رهاشون کنه!…کاش بشه معصومه. 🙂 قصه ی ما و مادرهامون انگار شبیه به همه. *** حتمن همین طوره که تو می گی. من هم برای تو کلی آرزوی خوب می کنم که این قدر قشنگ حرف می زنی:)
    فنجون *** باران عزیزم ببخش که تنها کاری که می توانم برات انجام بدم یه بغل از راه دوره .بیا بغلم. من مطمینم که این روزها هم می گذره و وقتی پسرک رو بغل کنی تلخی این روزها رو می تونی فراموش کنی. *** باشه. هر چی تو می گی. کلن خدا به من رحم کرد تو فامیل من نشدی. والا:))))))
    شیرین *** منم بغل از راه دور رو می پذیرم و مطمئنم زمان بهترین حل کننده ست. *** باید خوشحال باشه. راست می گی. 🙂
    پریسا *** باران عزیز دل. با وجود نبودن در شرایط تو اما به خوبی حس و حالت رو درک میکنم و میفهمم. زمانه همیشه آدمو مجبور میکنه خودتو با شرایط وفق بدی چون اطرافیانو نمیتونیم تغییر بدیم حتی اگر اطمینان د اریم که اون تغییر اول از همه برای خود اونها خوبه. الهی که همه کارها همونطور پیش بره که میخوای. دلم واسه تورج عسلچه هم سوخت. تنها راهش همون خوردن مالت زیاده که نهایتا توده مویی رو از طریق بالا.. دفع کنه. مراقب خودت و پسرکت باش باران عزیزم *** امیدوارم بیاد و همه چی رنگ دیگه ای بگیره..
    دختر نارنج و ترنج *** تورج خیلی بهتره. دوباره نرمال شده. اونقدر روغن زیتون بهش دادم که بوی درخت زیتون گرفته:)))) ممنونم. *** تو خودت خاص ترینی برام و می دونی. همیشه بودی و هستی. تورج جانم بهتر شده و من خوشحال ترینم و تو می فهمی. کاش بودی پیشم واقعن. کاش می شد و میومدی دخترک جانم:) شاید هم کمی دیر…اما بیای:)
    تیلوتیلو *** اینا رو ولش کن مامی جاننننن… به اون داماد من بچسب و هواشو داشته باش . *** من و پسرم و من و دخترم:))…ممممممم….این هم آرزوی خوبیه
    مریم *** داماد تو شد؟؟؟؟:) *** واقعا چاره ای نیست:) اوشون هم الان فکر نکنم دیگه لپه باشن:)))))) نه نباید به غصه گذروند:)
    رافائل *** اتفاقا چند روز پیش داشتم در مورد سختی ها و نادانی های خانواده ام در رابطه با خودم فکر میکردم چقدر گناه دارم و چقدر راحت می توانستندراحت براورده کنند ان توقعات کم که یک ابراز احساسات ،توجه تفریح، شادی بودن یا حتی در نظر گرفتن من بدون اینکه فکر کنند خواهرم ناراحت میشود اگر بفهمد و یا حتی علنی کردن تمام لطفهای یواشکی اشان . ولی عزیزم انها‌ نتوانستند پس چه خوبه ما حواسمون باشه و به خاطر غرور و عادت و تربیت غلط و دگم بودن زندگی خودمون و اطرافیانمان را خراب نکنیم و با همین بهانه های کوچک زندگی شاد شویم. پس در لحظه زندگی کن و به داشته هایت فکر کن و لذت ببر چرا که مرور گذشته و گله و شکایت ،بغض ، انتظار نه تا الان فایده داشته نه تغییری در ما و اطرافیانمون ایجاد کرده پس حالا از مهاجرت .محیط جدید. کار جدید. تنها بودن های دو نفره و ۹ ماه طفلی در درون و سالها مادری در دنیای جدید لذت ببر. گور پدر زندگی و ….. زندگی کوتاه است زیاد دیدی که چه زود دیر میشه پس حالشو ببر که حسرت شادی و ارامش و خوشبختی را در دل نداشته باشی. هر تجربه جدید یک لذت جدیده با وجود تمام مشکلاتش. فرصتی که شاید تو داری ولی خیلی ها ارزویش را دارند. مثل مادر شدن. مهاجرت کردن و …… *** من ازون هنر ها ندارم رافائل. فقط نقاشی از دستم بر میاد. امیدوارم آرامش بیاره و خودش هم آرامش رو تجربه کنه.:)
    سمیرا *** با مولکول به مولکول حرف هات موافقم و یادم می مونه تهمینه عزیز. *** اگه تو می گی تونستی و من می تونم…پس می تونم. حتمن حوله رو هم یادم می مونه و لباس گرم!…راست گفتی موقع آوردن اش از بیمارستان.
    سمیرا *** باران جان خیلی فکر کردم اول گفتم باران باید مامانشو ببوسه بزار کنار و‌چه و چه وچه…. ولی بعد دیدم خب حالت که خوب نمیشه هیچ‌ بدترم میشی، باران جمله کلیشه و تکراریه ولی واقعیت اینه که منم یه روزی درگیر یه همچین چیزی بودم حالا نه کاملا مثل مورد شما اما برام حست ملموسه و‌طبیعتا منو بهم میریزه حال و روزت، باران بهم گوش کن با مامانت حرف بزن یا براش بنویس اما نه مثل دفعه قبل ، خودت گفتی ما به جای اینکه درست حرفمونو بزنیم تلخ و بد میشیم و زهر به جون طرف مقابل میریزیم ؟ خوب پس خودت این کار و نکن ، مامانت تو رو می خواد همون قدر که تو می خوایش ولی احساس میکنه که تو بدون اون راحتی و زندگی بدون اونو خواستی ، اینکه نمی تونه شادیشو نشون بده واسه ی فاصله اییه که بینتون افتاده ، باید بهش بگی که دوستش داری و توی این شرایط ازش می خوای که بیاد کنارت باشه، بهش بگو بدون اون یه جای زندگیت می لنگه بهش بگو دست و دلت به خرید سیسمونی نمی ره تا اون بیاد ،بهش بگو شاید نیاد یا سخت بتونه تحمل کنه ولی تو ازش می خوای بگو دخترت این گوشه دنیا بیشتر از هر وقت دیگه ایی می خوادش…. بگوبزار خوب شی باران. راستی یادت باشه الان خودت مادری وباید درگیر بچه ات باشی باید جنگیدن و مبارزه کردن و از الان تمرین کنی یه مادر هیچ‌وقت هیچ وقت از بچه اش نمیبره مگر اینکه احساس کنه بچه اش بدون اون راحت تره. موفق باشی. ببخشید طولانی شد . *** من به همه احتیاج دارم و ندارم:) ولی چیزی که می دونم اینه که الان وقت غصه نیست و درست می گی. چشم خانوم
    سیمین *** اشک شدم از حرفات دزیره…از حرفایی که هیچ وقت نزدم و شاید حق با توست. هیچ وقت نگفتم که بهش چه قدر نیاز دارم…:( *** مرسی سیمین ِ مهربون. کاش دعا کنی که خوب باشیم.
    فاطمه *** یه بار شنیدم که هرکاری که میکنین هر حرفی که میزنین هربرخوردی که با بقیه دارین.. سعی کنین که فکر کنین این بار آخره.. و دیگه فرصتی نیست… هیچ فرصتی برای زدن حرفای خوب و بهتر.. هیچ فرصتی برای زدن حرفای دلتون.. هیچ فرصتی برای جبران.. و هیچ دیداری.. بعد حتمن روابطتون خیلی بهتر میشه.. و اگه همه اینکارو بکنن دنیا جای بهتری میشه.. اما معمولم ما آدما برعکسیم.. برا ناراحت کردن عجله داریم و برا خوبی کردن به نظرمون تا ابد وقت هست.. *** قراره تنها از پسش بربیایم…پس میایم:) من هم دعا می کنم هر کس دلش می خواد این حس رو تجربه کنه.
    تنها *** دقیقن. کاش این بار که ببینم اش هر دومون عوض شده باشیم و بیشتر قدر هم رو بدونیم. *** همه ی ما آره. قبول دارم. 🙂 انتقام می گیریم.
    لاله *** باران جان وقتی پسرت به دنیا بیاد ،برات هم پدره هم مادره هم خواهره و هم برادر . یک نگاهش به تو قابل مقایسه با تمام محبت های اطرافیان نیست . وقتی بزرگتر میشه و تو رو می بوسه دیگه نیاز به مهر و محبت هیچ کس در خودت احساس نمی کنی. تمام این احساسات برای دوره بارداریه وقتی نی نیت به دنیا بیاد تو توی آسمونی و زمین زیر پاته *** کاش می شد به جای غصه شکلات خورد. 🙂
    مهدیه *** من به حرفای تو ایمان دارم مامان رایان. تو منو بزرگ کردی آخه:)))) *** عزیززززم خوب شد گفتی پتو!…پتو هم باید بخرم:)))) تو از همون جا هم می تونی منو coach کنی. من قبولت دارم
    نازنین *** *** فکر کنم باید راهی باشه به فکر نکردن بهشون و غمگین نشدن …نیست؟
    *** من هم! ***
    *** بارانم میدونی چیه؟ اونا شاید نمیتونند درک کنند که چرا بهشون تا الان نگفتی!… چیزی که من حس کردم اینه که اونا توقعشون برآورده نشده. توقعشون این بوده که از همون اولهاش بدونند که بارداری. البته اگر درست فکر کنم و حالا که فکر کردند این مسئله تا الان ازشون پنهان شده این حس بدی رو بهشون داده که نگفته نگفته گذاشته هفت ماهگی! … خودمو جای مادرکت میگذارم دقیقا همین حس ها بهم دست میده…… اما میدونی چیه؟ میرسیم به همون قضیه زود قضاورت نکردن… همونی که باعث میشه به جای مهربان بودن؛ نامهربان شد… که اونا نمیدونند چقدر طول کشیده تا بپذیری شرایط جدیدت رو و نمیدونند خیلی چیزهای دیگه رو که در تو باعث این مسئله شده و تازه بعید نیست دونستش هم زیاده فرقی در اونها ایجاد نکنه و باز توقعشان همون باشه حس اینکه هوایت را جلوی آقای نویسنده داشته باشند را خیلی میفهمم خیلی. اصلا بیا یه کاری کن. به نی نی بگو برای همه این چیزهایی که گفتی دعا کنه. من اینقدر از این فرشته های بهشتی حاجت گرفتم که تورج رو دعا کنه که یه جوری خودش از دل اونا در بیاد و از ته دل از این اتفاق شاد شن که حال دلت خوب شه که رابطه تو و مادرک شیرین بشه و خیلی چیزای دیگه …. تو حالت خوب میشه، هممون حالمون خوب میشه … زندگی همیشه اینجوری دل شکن و نامهربون نیست. فرزندکت که بیاد هم خیلی چیزها عوض میشه خیلی ***
    *** این که بهش بگم دعا کنه رو تا حالا کسی بهم نگفته بود غزل. چه قدر چسبید این جمله ت. تورج خیلی بهتره و خوشحالم ***
    *** شاید این دل نوشته ات غمناک باشه ولی باورت میشه وقتی دوستای وبلاگت یعنی تک تک ماها رو همراه برادرک و نازی جان اوردی چه قندی تو دلم آب شد… پاشو باران جان … من به جای تو استرس خرید وسائل جوجه رو گرفتم … پاشو که از این به بعد با وجود جوجه خان کلی کار داری ***
    *** باور کنید یا نه…همون قدر برام عزیزین:) ***
    *** دلم مبخاد ی عالمه بچه قرار باشه دنیا بیاد ک من روشون اسم بذارم :))))) اصولا عقده اسم گذاشتن دارم شدید 🙂 از فردا دنبال اسم خوشگل میگردم 🙂 و اصلنم ناراحت نمیشم ک همین الان بهم فحش بدی و بگی بروبابا:) ***
    *** تو بگرد عزیزم. اما من اسم رو پیدا کردم. ***
    *** من قشنگ تا ته اعماق وجودم می فهمم چی میگی 🙁 باید یه بار گپ بزنیم قشنگ. ننه جان برای وسایل بچه حتما خودت بهتر تر می دونی که با یک سرچ الکی میشه قشنگ فهمید چیا لازم هست و نیست. فسقلک زود بزرگ میشه و زیاد براش خرید نکن. فقط چیزای ضروری. به خصوص لباس که زود زود کوچیک میشه و باید بذاریشون کنار. ها راستی به نظرم خوب کردی که گفتی. راستش فکر می کنم که این سکوت یه شوک باشه و کم کم ردیف میشه. میدونی گاهی آدمها عکس العمل هاشون در برابر چیزهایی ک انتظار ندارن غیر منتظره است. صبور باش ننه و به اون تیکه ی بهشتی فکر کن که با آقای پو داره ساخته میشه . به به ! ***
    *** لیست داره کم کم آماده می شه اما هنوز خریدشون مونده!! ***
    *** باران، باران، غصه تو اگه منو نکشه دیگه هیچ چی نمیکشه… چه کار میتونم برات انجام بدم ؟دستم از دست تو دور… ***
    *** خدا نکنه دزیره. شما ها اگه نباشید نبودنتون منو می کشه. ***
    *** همه چیز هر لحظه در حال تغییره فریدا. غم این ها را نخور. پیچیده نکن. دوست داشتند زودتر بهشان گفته بودی، نخواستی! حق توست که بخواهی یا نخواهی بگویی. همین. پیچیده نکن! حالا دلخورند. اگر داری نیرویش را توضیح بده که می خواستی بگویی اما به ماندنش مطمئن نبودی. و اگر باز هم توان داشتی بدون سرزنش کردنشان بگو بهشان که چقدر به دلگرمیشان نیاز داری. غرور شکسته چیزی از ما کم نمی کند، درد دل های نکرده اما چرا. می بوسمت و چشمانم را می بندم همینجا پشت میز کارم و برای تو و ریمیا یک عالمه رقص و بازی و شادی و دویدن در تپه های سبز آفتابی تصور می کنم. ***
    *** حتمن همین طوره که تو می گی. من هم برای تو کلی آرزوی خوب می کنم که این قدر قشنگ حرف می زنی:) ***
    *** خب مادر جان، مگه منو یادت رفته؟؟؟ خوش و خررررم رفتم به خانواده گفتم دارم مامان میشم، تازه پرتقالی هم داشت فیلم میگرفت و منتظر واکنش های هیجانی و خوشحالی شدیددد بودیم! عینهو یک عدد چوپان دروغگو بامن برخورد کردن! اونوقت بابا که از شدت هیجان یه قدمی زد و اومد کنارِ من سیب برداشت و گاز زد (اون لحظه فکر میکردم اومده ماچم کنه!) ، مامان هم که یهو اهل مطالعه شد و داشت از مزایای آسپرین بلند بلند میخوند … خواهر کوچیکه هم یکم بهم زل زد و کلا” ایگنور شدم! یعنی ضایع هاااا … تازه تهش اگه دوستم گواهی به صداقتم نمیداد که بغلمم نمیکردن که! :))) بعدشم من به دلایل ات کاری ندارماااا – دروغ گفتم خیلی هم کار دارم ! – … ولی باید بگم که انتظار داشتن که زودتر بهشون بگی … این مدل گفتن یعنی همون نمیگفتی بهتر بود! یا مثلا” فکر کردن تو چرا اونارو محرم خودت ندونستی که تا الان نگفتی … خاله ات رو نمیگما، همین داداش و مامانت … یکم منصف باشی بهشون حق میدی! غم نده به پسرکمون … بزار تو دلت بچرخه و بخنده و خوشحالی کنه… ***
    *** باشه. هر چی تو می گی. کلن خدا به من رحم کرد تو فامیل من نشدی. والا:)))))) ***
    *** باران، مثلا من بگم غصه نخور و خودتو اذیت نکن، تو غصه نمیخوری و خودتو اذیت نمیکنی؟ خب میخوری.. اما باران.. حداقل فکر بیبی جان باش و کم کم غصه بخور، بد یا خوب مامان جانه شما چنینه و عوض هم نمیشه، پس بپذیر و کنار بیا و خووووب زندگی کن ***
    *** باید خوشحال باشه. راست می گی. 🙂 ***
    *** الهی قربون دلت برم باران جان که اشکم رو امروز درآوردی می دونم فکر نکردن بهش خیلی سخته ولی تو میتونی باران همین نقاشی ها، خرید وسایل و همدلی با اقای نویسنده قطعا حالت رو بهتر میکنه اصلا این شازده داره میاد که تمام خلاها رو پر کنه، یک دفعه اومدنش حکمت داشت ***
    *** امیدوارم بیاد و همه چی رنگ دیگه ای بگیره.. ***
    *** نگی این دختره دیوونه ست هاااااا…. تورجکم چی شده؟؟؟ ببین باران، الان توی ایستگاه مترو نشستم. نشستم کامنت تو رو بذارم بعد برم دنبال روز… حالا بگو رادیو داره کدوم آهنگ رو پخش می کنه؟ باران تویی………… تو برای من و همه دوستای وبلاگیت اونقدر خاصی که هر روز، هر روز، اینو جدی و بی اغراق میگم، صفحه وبلاگتو باز می کنم و می بینم چیزی نوشتی یا نه؟ خانواده من هم اینجورین، بلد نیستیم احساسمونو نشون بدیم. و این اصلا معنیش نامهربونی نیست. کاملا می فهمم… مادرک – منو ببخش که این حرف رو می زنم، دل عزیزت نشکنه – اما عوض نمی شه… باران، خودت رو اذیت نکن. به هیچ چیز فکر نکن جز خونواده ی کوچولوی خوشبختت…. به خودت، به آقای نویسنده که اینقدر همراهته، داشتن چنین همسری برای نود و پنج درصد خانم ها یه رویاست… به نی نی خوشگلی که داره میاد و بهترین مامان و بابای دنیا رو داره…. به تورجکم (حالا تا برام جواب بنویسی که چی شده من دیوانه می شم)، به ترنجکم… که عشقه…. تو یه دنیا عشق همراهت داری. به اینا فک کن…. به زندگیت که تغییر کرده نگاه کن. شاید دو سال پیش مثل امروز هرگز تصور چنین تغییر عظیمی رو هم نمی کردی. منظورم این نیست که رفتنت از ایران خیییییلی خوب بوده یا بد یا هرچی… تغییر مهمه! زندگی هرگز منتظر نمونده… منتظر هیچ کس و هیچ چیز… لذت ببر و به روزهای خوب آینده، به همین روزهای بی تکراری که داری سپری می کنی فکر کن. کاش می تونستم پیشت باشم. کاش می شد، حتی یک ماه… اما بهش فکر نکن. فقط خوب خوب خوب باش… باران تویی… نه هیچکس دیگه! ***
    *** تو خودت خاص ترینی برام و می دونی. همیشه بودی و هستی. تورج جانم بهتر شده و من خوشحال ترینم و تو می فهمی. کاش بودی پیشم واقعن. کاش می شد و میومدی دخترک جانم:) شاید هم کمی دیر…اما بیای:) ***
    *** اصلا غمگین نباش خیلی از ماها در کنار عزیزانمون میتونیم به شیوه ای متفاوت بی نهایت خوشبخت باشیم اما نیستیم چون یاد نگرفتیم… چون نه یادمون دادن نه بلدیم به کسی یاد بدیم اما مطمئن باش چه بقیه بگن چه نگن قدم این شیرین قند و عسل مبارک است… زندگی ات را رنگ تازه ای میزند و من مطمئنم تو مادری میشوی خیلی خیلی بهتر از آنچه در کلمات جا میشود… نمیگذاری حتی یک ذره فاصله بین دلهایتان باشد… شاید سالها بعد بنویسی من و دخترم دو دوست هستیم… دو دوست صمیمی … ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *