باورم نمی شود که دارم وسایل ت را توی کیف ت مرتب می چینم که بروی Day Care، مهد کودک، گغدوغی، یا هر آن چه که بهش می گویند و قرار است ساعت های با هم بودن مان را به ساعت های با هم نبودن تبدیل کند. امروز روز اول ت است و من تمام این هفته را به این فکر می کردم که “آخر هنوز خیلی کوچکی”. هنوز دو ماه مانده به یک ساله شدنت عزیزکم و من هنوز حتی نصف ِ نصف ِ سیر هم نشده ام از روزهایم با تو. چه کنم ادامه مطلب

استخر امشب را بی خیال شدم که بنشینم و نامه ی تو را بنویسم برای “پغ نوئل” یا همان بابا نوئل. همان جایی که پنج شنبه ها برای بازی می رویم ، هفته ی پیش اعلام کردند که همه ی بچه ها نامه های شان را بیاورند تا بابا نوئل برای شان کادو بخرد. این اولین نامه ی تو برای بابا نوئل است و البته اولین نامه ی خودم هم!…نمی دانم چند سال طول می کشد تا بفهمی که بابا نوئلی در کار نیست، اما دلم می خواهد اگر حتا بابا نوئل توی دنیایت نباشد، ادامه مطلب

یک ۴:۰۰ صبح کایو شیر می خورد و به زحمت می خوابد! می گویم به زحمت چون تازه گی ها این وقت صبح که بیدار می شود ، بازی اش می گیرد!…می گذارم ش توی تخت ش و شروع می کند به غلت زدن و آواز خواندن و تف تولید کردن!…به پهلو دراز می کشم روی تخت و تماشایش می کنم تا می خوابد. دو ۴:۴۵ صبح غلت زدنم بی فایده است. خوابم نمی برد. از آن روزهاست انگار. بلند می شود. سکوت ِ صبح و خانه وسوسه ام می کند. می روم توی حمام ادامه مطلب

چند صباحی ست که یک “مُمانانوغ”* حسابی توی روزهایم پیدا کرده ام!..مُمانانوغ عبارتی به زبان فرانسوی ست که عبارت است از “مُمان “به معنای لحظه، (البته یک”ت” هم آخر کلمه داردکه بیکار است همیشه و خوانده نمی شود و من بهش می گویم “ت” بیکار و علاف !!! از این حروف های علاف و بیکار که سر کوچه نشسته اند و تسبیح می چرخانند دور انگشت شان، تا دلتان بخواهد توی کلمه های فرانسوی پیدا می کنید) “آن” به معنای ..”آن” به معنای…مممم….راستش “آن” معنی ِ خاصی ندارد اما کلمه ی بسیار کلیدی و مهمی ادامه مطلب

برده بودمش برای واکسن شش ماهگی. هیچ هم گریه نکرد و خانم پرستار را به خنده وا داشت. همان طور که لباسش را تنش می کردم خانم پرستار پرسید که کایو دوست و همبازی اندازه ی خودش دارد یا نه؟! کاش یک نفر این را از من می پرسید. از خود ِ خودم. که دوست و همبازی و همدم دارم این جا یا نه. همان طور که دکمه ی لباس کایو را می بستم و او هم با تمام ِ قدرت اش توی شکمم لگد می زد و میخندید گفتم :” pas beacoup”.یعنی “نه خیلی” ادامه مطلب

ساعت یک نیمه شب است و من از خسته گی بیهوش نشده ام و آن قدر توان دارم که بنشینم و بنویسم. باورم نمی شود! از وقتی از ایران برگشتیم، کایو بزرگ شده . چه ساده بودم که فکر می کردم بچه ی کوچک داشتن آن قدر ها هم سخت نیست. فکر کردم همیشه همین طور می ماند و صبح بیدار می شود و می گذاری اش توی صندلی اش و تو هم می نشینی سریال هایت را دنبال می کنی!…هیچ کس بهم نگفته بود که “چهارماهگی” عجب سن عجیبی ست و حالا پنج ماهگی ادامه مطلب

تمیز کردن ِ خانه و خرید برای یخچال ِ خالی و باز کردن چمدان ِ پر از خوراکی های خوشمزه ی مامان ها و شستن لباس ها و حمام کردن ِ کایو و ناز و نوازش و چلاندن ترنج و تورج تمام شده و حالا نشسته ام توی تاریکی ِ خنک ِ باران زده ی صبح زود ِِ این شهر که شهر ِ من نیست، اما با من و کودکم مهربان ترین است. آهنگ ِ عاشقانه ی فرزادفرزین توی گوشم است و حال و هوایم هنوز هشت ساعت و نیم جلوتر از لوکال تایم است. ادامه مطلب

ساعت حدود سه نیمه شب است. من روی تخت مادرک دراز کشیده ام. کایو پایین تخت کنار آقای نویسنده خوابیده است و دارم صدای نفس های اش که از توی دماغ کوچک و کیپ شده اش بیرون می آید را می شنوم. گویا آب به آب شده و مدام دماغش گرفته است. برادرک توی اتاق خودش خوابیده. نازی جانم توی اتاق پذیرایی خوابیده و مادرک هم فکر کنم دارد سحری را برای خودش و برادرک رو به راه می کند. پانزده روز از آمدن مان می گذرد و همه چیز به طرز عجیبی آرام و ادامه مطلب

راستیاتش کمی خسته ام. وقت های برای خودم بودن و تنها بودنم کم ترین ِ زیر ِ صفر شده و این ذره ذره دارد بی حوصله ام می کند. به خاطر شرایط جدید آقای نویسنده چند ماهی می شود که بعد از تمام شدن کلاس های فرانسه اش توی خانه است و تصمیم گرفتیم که تا قبل از ایران رفتن مان دنبال کاری نگردد. نه این که بودنش توی خانه اذیتم کند. نه اصلا. فقط این که من آدمی هستم که بعد از غذا و آب و اکسیژن ، نیاز مند ِ تنها بودن ِ ادامه مطلب

چند ساعت قبل ازین که خوابم ببرد یکی از عکس های بابا را توی فیس بوک برادرک دیدم و تا آن جایی که توان داشتم زار زدم!. دلم داشت از جایش کنده می شد و احساس می کردم الان است که قلبم از حرکت بایستد. بیشتر از آن که به مردن ِ بابا فکر کنم، فکر کردن به روزهای آخرش توی خانه و آن اتاق و درد کشیدن و پوست و استخوان شدن ش دیوانه ام می کند. صدای گریه ات را که شنیدم احساس می کردم سُرب وار چسبیده ام به تخت و نمی ادامه مطلب