بیست و هفتم مارچ است امروز. سه سال می شود امروز که همه ی دلخوشی هایم را گذاشتم و آمدم این سر دنیا. دلخوشی هایم یعنی مادرکم، برادرکم و آن سنگ مرمر سفید که شده بود بابا برای مان. دلخوشی هایم یعنی آن خانه ای که همه ی وسایل ش دنیا دنیا خاطره بود. دلخوشی هایم یعنی مادربزرگ و خاله ام که گهگاه خانه شان می رفتم و مرا لوس می کردند و برایم غذاهای خوشمزه خوشمزه می پختند. دلخوشی هایم یعنی دیدن مهدیه و عسل توی رستوران پل طبیعت، یا موزه ی زمان، یا ادامه مطلب

“آه” از حرف های تلنبار شده و گفته نشده. “آه تر” از حرف های تلنبار شده و گفته نشده و حتی نوشته نشده. “آه ترین” اما تعلق می گیرد به حرف های تلنبار شده و گفته نشده و نوشته نشده و ورم کرده و دردناک شده. چهل روز تمام مهمان داشتن، کار شاید نه خیلی سختی باشد اما برای ِ من ِ روزها درس و سکوت و شب ها کتاب، دردی بود و بس. به این نسبت میان من و مهمان چهل روزه مان، “جاری” می گویند اما برای من همه ی این نسبت ها ادامه مطلب

از آن صبح هایی بود که بیدار نمی شد و کم کم داشت دیرم می شد. همان طور که لباس می پوشیدم شروع به خواندن ترانه های مورد علاقه اش کردم بلند بلند. پنج تا میمونی که روی تخت ورجه ورجه می کنند و یکی یکی می افتند پایین و سرشان به جایی می خورد!…یا آن پرنده ی مهربانی که با وجود مهربانی ش پرهای همه جای ش را می کنیم!( هنوز نمی فهمم چرا این قدر بعضی از ترانه های محبوب بچه ها، خشن و بی رحمانه و بی مفهوم هستند). یکی یکی ترانه ادامه مطلب

وسط کار، کورنومتری که ساعت های کار کردنم را محاسبه می کند خاموش کردم که بیایم بنشینم این جا و کمی بنویسم در این روز! که مثل همه ی روزهای خداست. رییس عزیز ِ سابقم گاهی به من زنگ می زند و پرونده های خاصی را به من می دهد و می گوید توی خانه کار کن و هر چند ساعت کار کردی به من بگو تا پول ت را واریز کنم. گرچه که شاید نوشتنم نیم ساعت بیشتر طول نکشد و رییس هم اصلا نفهمد که من این نیم ساعت را کار کرده ام ادامه مطلب

لم داده ام روی تخت، رو به پنجره ای که فقط آسمان را می بینم و از زور ابر و باران ، سیاهی شب را ندارد و رنگ پریده شده انگار. گوشم به نفس های کایوی در خواب کنارم و موزیک ِ خواب ش است که وسط هایش افکت موج دریا دارد.مثل هر شب که کایو خوابش می برد دستم رفت سمت موبایل تا اعتیاد ِ پنهانم را پاسخگو باشم اما حالا می بینم که فقط یک قدم فاصله دارم تا پاک کردن اینستاگرام و دور شدن از همه ی هیاهوی ِ دنیای تو خالی ادامه مطلب

عصبانیتم از خودم بابت ننوشتن ناگفتنی و غیر قابل وصف است. البته از آن جایی که انسان ها تنها هستند و سر بزنگاه ها هیچ کس بهشان حق نمی دهد، من خودم به عنوان نزدیک ترین آدم به خودم ، به خودم حق می دهم که کم می نویسم. من “دختر” ِ در تنهایی نشستن و نوشتن هستم و خب تنهایی همان چیزی ست که این روزها کمتر سراغم می آید. دختر ِ در تنهایی نشستن…یا زن ِ در تنهایی نشستن؟..مرز ِ آن جایی که آدم دیگر خودش را دختر صدا نمی زند و به ادامه مطلب

روزهای “شب ِ امتحانی” تمام شد. راست ش را بخواهم بگویم هنوز جای شان درد می کند! . هنوز حال و روزم سر جای ش نیامده. تابستان ، همین هفته ی پیش از راه رسید و امشب ِ بارانی، شبیه آن شب های خنک ِ آخر ِ تابستان است که بوی پاییز می آورد. کایو خوابید و یک راست رفتم توی تراس و این چند شب را یک دل سیر اشک ریختم. چند شبی که آقای نویسنده از اولین روزهای کاری اش برمی گردد خانه و خستگی از موهای سرش هم می چکد!. این اولین ادامه مطلب

پشت چراغ قرمز چهارراه ِ قبل از خانه ایستاده بودم. دست در جیب و بی هیچ خیالی. زنی مسن با موهای سفید و قامتی کمی خمیده که کت و دامن قدیمی با چهارخانه ریز تنش بود آمد و کنارم ایستاد . بعد با وقار و آرامش خاصی بی این که چیزی بگوید، کاغذی را سمتم دراز کرد. بی آن که دستم را برای گرفتن کاغذ دراز کنم، نگاهی به آن انداختم. با ماژیک مشکی نوشته بود:”گربه ی نارنجی و خال خالی ام گم شده است.توی این روزهای بارانی. اگر پیدایش کردید اطلاع دهید و مژدگانی ادامه مطلب

فکر کردم که چه کنم حالا که دارم آجر آجر می ریزم انگار. کایو که خواب است و نمی توانم مثل چند ماه گذشته بروم وکنارش بنشینم و فکر و خیال هایم را دفن کنم لای آجر های دیوار ِ چین ِ لگویی اش . ساعت هم از یازده گذشته و نمی توانم بزنم بیرون و توی سنت کتغین دل آشوبه هایم را راه بروم و راه بروم و راه بروم. سیگار هم که مدت هاست بی این که حواسم باشد نکشیده ام و نمی دانم چرا یادش نمی افتم دیگر. یک دفعه پرت شدم ادامه مطلب

نقطه سر خط شده ام. در سی و چهار سالگی. صبح های منفی ِ پانزده و بیست درجه، مداد ها و خودکارها و برگه های پخش شده ی روی میز غذا خوری که این روزها تبدیل به میز ِ درس خوانی شده است را می اندازم توی کوله پشتی ام؛ ماگ تراولرم را پر از کافی تلخ و شکلات! می کنم، دستکش و شال گردن به تن می کنم و کَش-اوغی ام * را روی گوش هایم می گذارم و می روم کالج و می نشینم کنار ِ عزیزکان ِ بیست ساله ی هنوز تینیجر! ادامه مطلب