داره می باره بارون و تو نیستی…
برای باران برای بهار… آسمان ِ گرفته باز شد…نه که دل اش..خودش.بارید. کوله ام سبک بود و می توانستم تا آخر جردن پیاده بروم.باران ِ مرداد…باید مرا یاد خیلی از چیزها می انداخت.میتوانستم شروع کنم و به همه ی دیروز فکر کنم.موزیک توی گوش ام هم رسیده بود به همانی که دوست داشتم.دل ام هم آن قدر پر بود که دست های ام را بکنم توی جیب های خالی ام و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم.. اما لعنت به این احساس بی سر و ته که از اولین قطره ی باران ادامه مطلب