متن قبل به دلایل کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای توسط اینجانب حقیر سانسور شد!پشت و روی ام به دیوار واقعا! عنوان و کامنت ها را نگه داشتم چون داستان ِ رییس جدید، باید توی روزنگاری های ام باقی می ماند. ممنون بابت حال و احوالپرسی های تان دوستان، من و وبلاگم خوبیم و پر ِ هیچ سانسورچی ای به پرمان نگرفته، الا خودمان! بعله می دانم که خودسانسوری از همه ی جرم های عالم سنگین تر است ولی این یکی واقعا کاری-حیثیتی-اخلاقی-مرامی-حرفه ای بود!

این عکس را الان پیدا کردم. همان شبی که تا صبح نشستیم و این دستبندها را بافتیم و فردای اش دست مان کردیم و رفتیم دشت هویج و به گمانم همان شد،آخرین چهارتایی مان …

داریم با نازی و برادرک می رویم سمت ماشین برادرک و من دارم از آیفون فایو اسِ شامپاین رنگ، می گویم که یک دفعه نمی دانم چه می شود که نازی چپه می شود و با صورت می رود روی زمین! فقط خدا می داند که من در چنین موقعیتی چه عکس العمل سریع و تیز و فرزی دارم! به سرعت می نشینم روی زمین و آن قدر می خندم که مرحوم می شوم! نازی مثل سفره ماهی هنوز پخش زمین است و من قهقهه ام رسیده به خدا. امت رد می شوند و از ادامه مطلب

مثلا دو و نیم نیمه شب برسی و توی خواب بغلم کنی و توی خواب بوی افتر شیو خنک ات را خواب ببینم ( اگر عطر دیدنی باشد !) و بیدار شوم از آمدن ات و توی تاریکی بازوهای ام بشوند شبیه شال گردن برای ات و بعد نخوابیم و به جای اش برویم و توی هنوز تاریکی بنشینیم پشت نیم میز اشپزخانه و آن قدر حرف نزده داشته باشیم و بزنیم که ساعت بشود پنج و بعد بگویم :”می شه نری سرکار امروز؟پیشم بمون!” و تو بی هیچ مقاومتی بگویی “می شه که نشه؟” ادامه مطلب

دو نفر توی صف بودند. دیرم شده بود اما نینو آن روز عاشق ِ نان ِ “چنگک” شد به قول خودش و ساعت هفت صبح مسیج داد که “شغی می شه چنگک بخری امروزم؟” و من دوباره روانه ی چنگکی شدم. پسرک پشت اش به مشتری ها بود. چند تا نان از توی تنور بیرون آورد و تا برگشت و چشم توی چشم شدیم ، ابروهای اش رفت بالا و شیطنت وار خندید. نان ها را داد به دو نفری که جلوی من بودند و آن ها را روانه کرد و من ماندم بی نان. ادامه مطلب

به سه تایی شان گفتم که امروز ناهار نیاورید چون مادرک یک پاتیل (اندازه ی کله ام دقیقا) کشک بادمجان درست کرده که می آورم. البته نیت ِ‌مادرک سیر کردن ِ دوستان من نبود. ایشان این ظرف ِ اندازه ی کله ام را موقع خداحافظی با عصبانیت پرت کردند توی سرم و دعای خیرشان شد بدرقه ی راهم که:” بگیر اینو لااقل دو هفته بخور نمیری بیچاره!..گوشت و مرغ که نمی خوری ورپریده، لااقل این و بریز توی شیکم ِ خرت!”.که خب همان شب موقع گذاشتن توی یخچال ناخنکی به اش زدم و متوجه شدم ادامه مطلب

باید بنشینم و زن سی ساله ی بالزاک را بخوانم بالاخره. همان که هر وقت می خواستم سراغ اش بروم با خودم می گفتم بگذار سی ساله شوم تا بتوانم بهتر بفهمم اش. و همه ی این سال ها این”حالا زود است ها” ، یک دلگرمی ِ اساسی از جانب خودم تقدیم به خودم بود که ته اش می رسید به “اوووفففففف… چه خوب که هنوز دهگان ِ سن ام دو است”. خواستم دیروز، یعنی آخرین روز ِ بیستی ام را خودم باشم و خودم و تکلیف ِ خودم را برای همیشه با این “سه ادامه مطلب

این ها مغزشان بیست و پنج گرم است.قبول که هوش سگ ها(با هفتاد گرم مغز) را ندارند، شاید وفادار هم نباشند به قول داستان های مردمان ِ داستان پرست،اما لااقل دلتنگی ِ من و سکوت ِ خانه و از تنهایی ترسیدن ام را حس می کنند انگار که صبح تا شب هم جلوی تی وی دراز بکشم باز از کنارم جم نمی خورند و جای شان نیم سانتی متری ِ من است و آدم مگر از یک حیوان خانگی جز درک این که ” خرابم…باش تا نوازش ات کنم” چه می خواهد؟ انسان های خانگی ادامه مطلب

چُرت می زدم اما هی هی هی “چِرت- زمزمه” ام این بود که : “do the fucking handshake, you idiots”