پر از حرف ام و عکس… پر از حس و بو و مزه…. پر از خودم های جدیدی که ندیده بودم تا به حال. دنیا پر ِآدم های خوب است ریمیا. پرِ چیزهای کوچک و بزرگ. به من حس کوچکی می دهد همه چیز نمیدانم چرا. حماقت ام این بود که لبتاب ام را نیاوردم. یکی از حماقت های ام فقط! گوشی تلفن با وبلاگ نوشتن سازگار نیست. احمق ها چرا یک گجت نمی سازند برای بلاگر ها؟ رسیده ام به دریا. بارسلونا! ته سفرم. انگار می باید ته اش می رسید به مدیترانه. یادم ادامه مطلب

حق با همه گیان است. سوییس بهشت است. آرام…مرتب…هوا و خیابان های براق…آدم هایی با چشم های پر از آرامش.. طبیعت همه جا پخش است. هر گوشه را نگاه میکنی یاد کارتون بچه های مدرسه آلپ می افتی.. خیلی جاها هم آنت و لوسین!…کوه های آلپ نفس ات را میگیرند…حالا میفهمم چرا نینو همیشه میگفت که میخواهد بیاید ژنو و آرام یک گوشه ای زنده گی کند. لحظه هایی هست که این جا حس می کنی مردمی که این جا زنده گی می کنند چه می دانمد آن طرف دنیا مثلا توی عراق، سوریه، اوکراین ادامه مطلب

نیمه ی اول روز زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!…و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می کند. قطره قطره خالی می شود من ذره ذره پر می شوم. سرم اندازه ی دنیاست که پیاده می شوم. یک لحظه هم آن تصویر ادامه مطلب

پزشک بابایی همان جا، دقیقا همان جا و همان نقطه ای که آن یکی دکتر ایستاد و گفت پدرتان دو هفته وقت دارد برای زنده گی، ایستاد و گفت:” سرطان کبد. شیمی درمانی …”!! درد یعنی. درد کشیدن یعنی. یعنی بابایی نحیف و کوچک ام درد بکشد و بجنگد با سرطان؟ همانی که بابای ام جنگید و نشد؟… من اما بیشتر ار همه نگران مادرک ام. که قرار است آن دردهایی را بکشد که من و برادرک کشیدیم. درد ِ درد کشیدن ِ بابا…

باید با نوشتن آشتی کنم.باید با این جا آشتی کنم. این را توی این دو ساعتی که دو هزار بار پهلو به پهلو شدم و دویست هزار بار غلت زدم تا خوابم ببرد و نبرد فهمیدم. این چند وقت هر شب به این فکر می کردم که این خانه دیگر مثل ده سال پیش نیست که سوت و کور باشد. این خانه حالا مهمان هایی دارد که نباید هر شب بیایم و تلخ نویسی کنم که به قول بعضی ها مردم خودشان کم غصه ندارند که بیایند و روان پریشی های یکی دیگر را هم ادامه مطلب

بعضی از پدرها صبح می روند سر کار و شب برمی گردند خانه. بعضی های دیگر صبح می روند جنگ و شب…؟، نه شب برنمی گردند خانه. شاید ماه ها طول بکشد. شاید هم سال ها. بعضی هاشان شاید سی سال!. خوب یادم است که وقتی بچه بودم و مثل این روزها موبایلی در کار نبود و بابا دیر می کرد، دل مادرک مثل سیر و سرکه می جوشید که چه شده یعنی؟…کجا مانده بابا؟..خیلی وقت ها حتی مامان می رفت و جلوی در با بغض می ایستاد تا بابا برگردد و من توی دنیای ادامه مطلب

صبح آمدند و بی مقدمه پرسیدند که آیا می روی مرز به جای ریتا برای مراسم ِ فلان که سازمان مان باید حضور داشته باشد؟…گفتم”چرا که نه! من اصلا عاشق این جور هیجان های لب مرزی ام!”..بعد هی این پا و آن پا کردند و آب دهن شان را قورت دادند و دهان شان را جویدند و من و من کردند و بالاخره فرمودند: “نظامی های کشورتان را که می شناسی! یک دخترک تک و تنها را تحویل نمی گیرند… رضا را با خودت ببر که تنها نباشی و معذب هم نباشی و نباشند!” این ادامه مطلب

شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!…این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می کنم! همین!…لباس ام کوتاه است؟…پاهای ام لخت و عریان است؟…پیرهن ام بی آستین است؟….یقه ام باز است؟ خب بله. اما داستان این جاست که هیچ کدام این ها توی عکس مشخص نیست!…عکس فقط کله ی کراپ شده ی من است. کله ی کراپ شده ادامه مطلب

انسان هایی به نام “شبنم”…یا انسان هایی به نام “مهران” درست همان وقتی در کافه را باز می کنند و می آیند تو و روبروی ات می نشینند که فکر می کنی نسل این جور انسان ها منقرض شده یا آن قدر نایاب اند که پیدا کردن شان غیر ممکن است. فقط یک بار شد که فکر کردم “آه چه قدر از من کوچک ترند” و آن وقتی بود که حرف سن و سال شد. در بقیه ی ثانیه های باهاشان بودن، این آن ها بودند که هم بزرگ تر از من بودند و هم ادامه مطلب

از فیلم و سریال دیدن و کتاب خواندن و وایبر و اینستاگرام بازی شبانه ام هر شب می زنم و به زور سرم را می کنم زیر بالش که زود بخوابم که بتوانم پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم که شش بزنم بیرون و به ترافیک ِ‌جهنمی ِ صبحگاهی حکیم و همت و یادگار و هر اتوبان خراب شده ی دیگری نخورم و در ضمن بتوانم یک نیمه جای پارک هم توی الهیه ی خراب شده که از زور ماشین شبیه میدان توپخانه شده است پیدا کنم. ساعت کار رسمی آفیس نه صبح ادامه مطلب