گفت دخترک تازه به دنیا آمده اش زردی دارد و من لبخند زدم و گفتم:” چیز مهمی نیست…همه ی نوزادها وقتی به دنیا می آیند از این جور لوس بازی ها برای پدر و مادرشان در می آورند تا خودشان را توی دل همه جا کنند. نگران نباش..اصلا مهم نیست.”. دیروز که آزمایش بابا را نشان دکتر دادم و گفت “jundice” دل ام می خواست یک نفر بزند پشت ام و لبخند بزند و بگوید:” چیز مهمی نیست…همه ی پدرها زردی می گیرند و نگران نباش…اصلا مهم نیست!” . اما نه کسی آن جا توی ادامه مطلب

خوب ها بیست دقیقه ی تمام با نازی اکم حرف زدم و گریه کردیم. دل ام خوش شد که دل اش به بودن ام خوش است. درست وقتی که دل ام داشت آتش می گرفت و زانوهای ام داشت سست می شد، بغل شدم. نیفتادم. نمردم. بدها بویی که توی سالن های ساختمان پزشکی قانونی کهریزک می آمد امروز و بعد هم ناهار منت گذاشتند سرمان و جوجه کباب گذاشتند جلوی مان! سخت ترین ها این که بابا امروز به عمه اک، مادر ِ ف، گفته بود که ببردش بالای کوه ِ کنار خانه و ادامه مطلب

چسبیده ام به صندلی. دست های ام را از پشت با طناب به هم بسته اند. چشم های ام را هم. ترسیده ام اما فکر می کنم این طوری شاید بهتر هم باشد. فکر می کنم که احتمالا صدای یک تیر خواهم شنید و بعد یک سوزش یک ثانیه ای توی قلب یا سرم و بعد …خلاص. صدای موبایل ام…هق هق مادرک. سلول های سرطان توی غدد لنفاوی بابا چادر زده اند…قلب ام می سوزد. آتش می گیرم…باید بمیرم طبیعتا اما نمی دانم چرا نه. به زانوی ام خورده حتمن. درد می کشم. زنگ ِ ادامه مطلب

از صبح که با بابا تنها بودم، حتی یک دقیقه هم نشد که بروم توی یکی از اتاق ها و بغضم را خالی کنم. این یعنی بابا حتی یک دقیقه هم از صبح نخوابیده. از درد. این یعنی بغض من یک ثانیه هم قطع نشده. از دیدن بابا و حال و روزش. این یعنی بابا آن قدر توی همین دو هفته ضعیف شده که یک دقیقه هم نمی شود تنهای اش گذاشت . و همه ی این ها یعنی که بدجوری همه چیز به هم ریخته است. حالا با برادرک و مادرک رفته اند سِرم ادامه مطلب

ساعت شش است که میم مسیج می دهد.”باران نمایش مون یک ساعت دیگه شروع می شه…نیکول می گه باران نمیاد؟”. دل ام می ریزد. این اولین بار است که نمایش هست و من نیستم. نقشی ندارم اما یک دفعه دلهره ی قبل از اجرا می گیرم. از این که می دانم بچه ها الان توی کدام اتاق جمع شده اند و نیکول الان دارد چه می گوید و میهمان ها یکی یکی دارند می آیند و دخترها دارند با تمام قوا آرایش می کنند، دل ام ضعف می رود. به ساعت ام نگاه می کنم. ادامه مطلب

از آدمای شهر بیزارم چون با یکی شون خاطره دارم…

همیشه همین طورم. ظرفیت و تحمل ام به یک جایی که می رسد، باید بنشینم روی زمین و یک دل سیر زار بزنم و بعد آرام شوم و از خودم بپرسم”حالا باید چیکارکرد؟”.مهم نیست که توی خانه ام، توی خیابانم، پارک ام یا وسط میهمانی. من این طوری ام و این طوری مغزم شروع به کار کردن می کند. از مطب که آمدم بیرون و نشستم توی ماشین تا وسط های نمی دانم کجا هق هق ام ماشین را برداشته بود. تمام که شدم اشک های ام را با لبه ی کاپشن ام پاک کردم ادامه مطلب

دل و دماغ نوشتن از رییس جدیدم را نداشتم. فکر می کردم وقتی بیاید چه داستان ها برای نوشتن دارم. ریتا. همانی که دو سال پیش ملکه زیبایی آفریقا شده. همانی که عکس های فشنی اش هوش از سر پسران دلیگیشن برده. همانی که هم پزشک است و هم زیبا! همانی که روز اولی که آمد تنها چیزی که در مورد خودش گفت این بود که “من یک کاری را زیاد انجام می دهم. تقریبا هرروز و امیدوارم اذیت نشوی!”. انتظار داشتم بگوید زیاد موزیک گوش می دهم، یا زیاد با تلفن حرف می زنم…یا ادامه مطلب

نتوانستم برای اسکن هسته ای با بابا بروم. کنفرانس ِ هفته ی بعد دهان برای ام نگذاشته. دیدم بهتر است اسکن را با برادرک برود و نتیجه را برای دکترش با من. حالا یک ساعت است که برادرک زنگ زده و گفته که روی یکی از دنده ها یک نقطه ی سیاه اندازه ی یک بند انگشت مردانه است و من این یک ساعت آن قدر ناخواسته اشک ریخته ام که فکر کنم lacrimal lake ام تا فردا lacrimal desert شود. ترس دارد از نوک موهای ام هم می چکد. مادرک سفر است و من ادامه مطلب

یا این جا و نوشتن و کامنت بچه ها را خواندن دیگر خوبم نمی کند، یا فعلا خوب شدنی نیستم. دل ام البته می خواهد باور کنم که اولی درست نیست و دومی نزدیک تر است به واقعیت. یعنی دوست دارم به خودم با کتک هم شده حتی بقبولانم که یک چیزی هست که هنوز خوبم کند و باور کنم مثلا. تنها احساسی که دارم مچاله گی ست. اما نه از نوع پلاستیکی که ریز ریز و آرام آرام باز شوم و خطی هم باقی نماند. از نوع فویل آلومینیومی که اگر یکی هم با ادامه مطلب