شوهر خاله ی محترم کله ی صبح زنگ زده که لطفا به جای عکس واتس آپ تون، یک عکس گل بگذارید!…این عکس توی در و فامیل و دوست و آشنا چهره ی خوشی ندارد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
عکس یک صحنه از نمایش قبلی مان است که من دارم به یک دور دستی نگاه می کنم! همین!…لباس ام کوتاه است؟…پاهای ام لخت و عریان است؟…پیرهن ام بی آستین است؟….یقه ام باز است؟ خب بله. اما داستان این جاست که هیچ کدام این ها توی عکس مشخص نیست!…عکس فقط کله ی کراپ شده ی من است. کله ی کراپ شده ی بی روسری من!…بی حجاب به قول خودشان!…با احترام به اش می گویم که اصلا خاطرم نیست که چه عکسی را آن جا گذاشته ام. پشت سرم داغ می شود. خاله ام و شوهرش و پسر خاله های ام از آن آدم هایی هستند که دوست شان دارم و بد جوری هم دوست شان دارم. همین یک خاله را دارم و بچه های اش برای ام مثل برادرک اند. گوشی را قطع می کنم اما دل ام می خواهد خودم را از دنیا قطع کنم. که دوست داشتنی ترین آدم های زنده گی ات به خودشان اجازه می دهند که به تو بگویند عکس پروفایل مجازی ات را گل بذار یا خر!…یاد بابا می افتم و دعواهای مان…یاد مامان و بحث های همیشگی مان…که این کار را نکن…آن کاررا بکن…این طوری لباس نپوش…روسری ات را بیار جلو!…گه می شود روزم. مساله عکس پروفایل نیست….مساله این است که من توی خانواده ام هیچ جوری مورد قبول نیستم . حتی حالا که سی و یک سال ام است و هشت سال است که ازدواج کرده ام! نه پیش مادرم که نزدیک ترین ام است می توانم خودم باشم…نه آن طرف تر که خاله و شوهرش هستند…همیشه تنها باید سفر کنم. تنها مهمانی بروم. تنها مهمانی بگیرم…چرا چون هیچ چیز زنده گی من با هیچ چیز زنده گی آن ها جور در نمی آید. اصلا من از مفهوم “خانواده” هیچ لذت ِ با هم بودنی را نبرده ام. هیچ وقت ریمیا. هیچ وقت.
دل ام نیامد و بدجوری خودم را کنترل کردم والا هر کس دیگری جای شوهر خاله هه بود حتمن فریاد زده بودم که به شما هیچ ربط مستقیم یا حتی غیر مستیقیمی ندارد که من چه غلطی توی زنده گی ام می کنم و چه جور عکسی ، لخت یا با چادر! کجا می گذارم و شما نه بابای من هستید و نه شوهر من و نه هیچ کاره ی من!..ولی نتوانستم. مجبور شدم خفه خون بگیرم و سکوت کنم. به خاطر مادرم که خاله و شوهر خاله ام مثل پروانه دورش می چرخند هرروز. به خاطر همین شوهر خاله ای که نزدیک ترین دوست ِ بابا بود و همیشه جیک و پیک شان باهم بود.
ولی بغض ام ریمیا. حرص ام ریمیا. خفه گی دارد می کشدم. دردم ریمیا. برای مریضی بابا دو سال غصه خوردم اما مریضی آدم های دور و برم انگار قرار است به فاک بدهد مرا! از این که دنیای شان اندازه ی پوست گردوست و عکس موهای کوتاه من اگر تبدیل به گل شود…دین و دنیا و آبروی شان برمی گردد سر جای اش!…دلگیرم. از همه ی آدم های زهر ماری دور و برم که من برای شان فقط یک دختر خراب ِ بی حجاب بی دین و ایمان ام که عکس پروفایل ام آبروی شان را برده! تهوع! دل ام می خواهد تف کنم به این تعصب عوضی که هیچ چیز ازش در نمی آید مگر اسید روی صورت دخترکان شهرش. به این مضحک بازی هایی که انسان های دور و برم به خودشان اجازه می دهند در بیاورند و به این مسخره ترین کلماتی که از دهان شان بیرون می آید و…هیچ…هیچ …هیچ هم دل ام برای هیچ چیز این مملکت نفرینی تنگ نمی شود. پول خوب در می آورم که در می آورم..مهمانی های آن چنانی می روم که می روم…خانه و ماشین دارم که دارم…عوض اش یک مشت آدم مریض دور و برم هستند که حاضرم قید پول و مهمانی و خانه و ماشین و همه چیز را بزنم و بروم جایی که لااقل تنهایی ام معنی پیدا کند. که بدانم کسی دور و برم نیست و تنهای ام. نه این که خانواده ات و مردم ات همه دور و برت باشند و باز هرروز فکر کنی که چه تنهایی!

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    دختر نارنج و ترنج *** انگار این هفته قراره من برای همه ی شهدای جنگ اشک بریزم…. یکشنبه صبح که اون کاراناوال راه افتاده بود برای تشییع آقای پاشایی، من توی تاکسی خبری شنیدم که می گفت توی شهر اصفهان یک روز ۳۷۰ شهید تشییع شدن……. ۳۷۰ تا جوان، برادر، پدر، فرزند…….. و همون روز اصفهان باز اعزام داشت به جبهه. بعدش پیاده از امیرآباد بر می گشتم به سمت انقلاب یه نقاشی بزرگ از یه شهید روی دیوار بود که توی نقاشی، ریش هاش بلند و نامرتب بود و صورتش لبخند خسته ای داشت، دکمه ی جیب پیراهن خاکی رنگش باز بود… یاد عکس های جبهه دو تا برادرم و بابام افتادم. خسته بودن و خاک آلود. اما لبخند می زدن. فکر کردم چی باعث می شده اونا توی اون عکس ها لبخند بزنن با اون همه خاک و خستگی… فکر کردم اون روزها وسایل اصلاح دم دستشون نبوده و برادر من، برادرهای من، همه شون با ریش هایی که فرصتی برای زدنشون نبود، جنگیدند تا من و تو و پاشایی ها بتونیم زنده بمونیم که وقتی می ریم کنسرت خواننده ی محبوبمون حتی یادمون هم نیفته چند تا زن بی شوهر شدن و چند تا مادر بی فرزند؟ اون وقت بود که بغض کردم برای همه ی اون جوونا… برای معصومیتشون و گمنامیشون. برای همه ی اون خونواده هایی که هنوز چشم به راهن برای یه استخون… برای یه خبر حتی……. مردم ایران اگر یه ذره غیرت داشته باشن تا ابد باید برای همین ۸۲ نفر عزادار باشن….. *** پراز حرفم! مثل تو…
    زهرا *** پراز حرفم! مثل تو… *** نمی دونم چی بگم…حرفامو بعدن می گم
    شادی *** فریدای عزیزم ***
    لاله *** لعنت به جنگ… ***
    سیمین *** خیلی دردناکه میفهمم این انتظار رو ***
    خروس *** غم داره عمیق هم هست! ***
    گیلاس آبی *** جنگ هفتاد دو ملت همه را عذر بنه چون ندیدن حقیقت ره افسانه زدن پدر جان ***
    نسل سوخته *** اگر داستان هست که خیلی زیباست و اگر توصیف کردید که خیلی خیلی زیبا توصیف کردید ***
    *** سلام فریدای عزیز: بعد از سی سال، البته سی سال که نه! دقیقا سی و دو سال و شش ماه و پنج روز، منو بردی به روز تولدم در آن زمان. تمام این لجظاتی را که گفتی با تمام وجود حس کردم. حال تو رو وقتی که برای تحویل اچساد رفته بودی. میدونی، شاید من هم باید امروز توی یکی از اونها بودم. ولی نمیدونم که شانس آوردم که هنوز هستم ، یا بد شانسی! بد شانسی از این نظر که باید مثل حاج کاظم فیلم آژانس شیشه ای خیلی چیز ها رو میدیدیم و افسوس می خوردیم برای حال اونهایی که برای اعتلای این سرزمین جنگیدند. اشکمو در آوردی دختر. قلمت در بیان حس تو در آون لحظات، منو منقلب کرد. اونهایی که تو به ملاقاتشون رفته بودی، همونهایی هستند که در جنگ بصره، توی اون هوای تف زده و طوفان رمل سوزان، با هم به استقبال سرب داغ رفته بودیم و …… بدجوری فکرمو مشغول گذشته های دور کردی! دوری که هنوز خیلی بهم نزدیک است و انگاری همین دیروز بود، نمیدونم چرا این ذهن لعنتی از اون روزها پاک نمیشه. نوشته ات منو یاد فیلم شیار ۱۴۳ انداخت. یاد اون مادر. یاد دوستایی انداخت که توی اون جنگ بصره توی اون بیابون جا موندند و حالا شما می روید و پیدایشان می کنید. یاد خیلی چیز ها …. و یاد خیلی از آمالی که برای انها جنگیدیم و هنوز هم آرزویشان را داریم. ***
    *** نمی دونم چی بگم…حرفامو بعدن می گم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *