گوشت چرخ کرده که خوب با پیاز تفت داده شد، درِ کابینت ِ بالای گاز را باز کردم و شیشه ی ادویه را برداشتم. هر چه تکان ش دادم اما، خودش را دریغ کرد از مواد ماکارونی من . اول ش فکر کردم که خالی شده. بعد گرفتم ش بالا، روبروی لامپ، تا از میان نقش و نگار های شیشه اش ببینم که در دلش چه خبر است. خالی نبود اما انگار کلی دانه و برگ سابیده نشده ی ادویه ته شیشه جمع شده بود. در شیشه را باز کردم و هر آن چه مانده بود ته شیشه ، برگرداندم کف دست م. با نوک انگشت دیگرم، برگ های ریز و نازک و دانه هایی که نمی دانستم چه بودند را نوازش کردم و نوازش کردم و نوازش کردم…
***
زمان ش را یادم نیست. به گمانم کمی قبل از پیدا شدن ِ آن حفره ی سیاه رنگ توی ریه ی بابا بود. همان حفره ای که اول آمد توی ریه ی بابا و بعد که بابا رفت، آمد توی زندگی ما. بابا خیلی وقت بود که دیگر سر کار نمی رفت. یعنی سر ِ کار ِ بعد از بازنشستگی ش منظورم است. چون بابا اهل خانه نشستن نبود. امروز بازنشست شد و از فردای اش دوباره پشت همان میز می نشست و کار می کرد. اما چند وقتی بود که دیگر نمی توانست. نه که نمی خواست، نمی توانست. آن روز مادرک پشت تلفن گفت که بابا راه افتاده از این عطاری به آن عطاری و ازین بازار به آن بازار که ادویه ی بیست و چهار قلم بسازد. نه که بخرد. که بسازد. بابا معتقد بود غذا باید ادویه ی خاص داشته باشد. نه ادویه ی سوپر مارکتی. بیشتر ادویه های خانه ی ما را یا دوستان بابا از جنوب می فرستادند، یا دوستان دیگرش از این طرف و آن طرف سوغاتی می آوردند. نمی دانم چه شده بود که حالا خودش افتاده بود دنبال این که بیست و چهار قلم دانه و برگ و فلان را بگیرد و آسیاب کند و ادویه بسازد برای همه مان. درست اگر یادم باشد، حدود یک ماه طول کشید تا هر بیست و چهار قلم را جمع کرد. مثلا زردچوبه را باید از فلان جا می گرفت که می دانست رنگ مصنوعی ندارد ، یا فلان چیز را باید خودش می رفت فلان جا از زمین می کند و خشک می کرد و این طور شد که بیست و چهار قلم آماده شد و بابا یک روز نشست و همه را آسیاب کرد. آن هم نه با آسیاب برقی، که دستی. چون می گفت فلز ِ آسیاب و برق، رنگ و بوی ادویه را می کُشند. نمی دانم چرا با خودش فکر نکرد که تک برگ ها و دانه هایی که آن روز خوب سابیده نشدند، سال ها بعد ما را خواهد کشت. ادویه ی دست ساز (که به نظرم دل ساز واژه ی بهتری ست) آماده شد و مامان به من و خاله و مادربزرگ یک شیشه ی بزرگ داد. من هم از آن طوری توی غذاهایم استفاده می کردم که انگار هیچ وقت تمام نمی شود. درست مثل بابا که همیشه فکر می کردم هیچ وقت ما را تنها نمی گذارد. بابا اما حساب ش با ادویه جدا بود انگار. رفت و ما ماندیم و یک شیشه ی ادویه ی دست ساز که به غذاهای مان طعم بهشت بدهد. احتمالن همان طعمی که بابا بعد از رفتن ش تجربه کرد. مسافر اخیرمان که می خواست بیاید، از مادرک پرسیدم که چیزی از آن ادویه مانده یا نه و مادرک گفت: آن قدر مانده که حالا حالا ها تمام نمی شود. و کاش این جمله را آن دکتر کوفتی آن روز توی بیمارستان در جواب ما که پرسیدیم “چه قدر؟” گفته بود. کاش به جای “دو هفته” ، می گفت آن قدر که حالا حالا ها تمام نمی شود. اما خب، گفتم که. بابا انگار حساب ش را از ادویه اش جدا کرده بود. انگار می دانست که اگر او برود آن دنیا و من بیایم این سر دنیا و مادرک و برادرک بمانند آن یکی سر دنیا، تا وقتی عطر بیست و چهار قلم ش می پیچد توی خانه، خانه خانه ی چهار نفره مان است و انگار هیچ چیز کم و زیاد نشده.
بابا معلم بود و خب معلوم است که خوب می دانست که از آدم ها آن چه می ماند، آلبوم عکس و لباس و متعلقات شان نیست. خاطره های شان هم حتی شاید کمرنگ شود اما آن چیزی که هیچ وقت نمی میرد “ساختن” است، “با دست سابیدن است”…”خلق” است…”عطر” است…و “ادویه ی بیست و چهار قلم ” است…
لیدا *** آه…پدرم.دنیای مهربانی.روح همه پدرها شاد. *** روح رفته هاشون شاد و تن مونده هاشون سلامت:)
حمید *** روح رفته هاشون شاد و تن مونده هاشون سلامت:) *** ممنونم. جز یاد چی می مونه از آدم ها واقعا؟:)
وحیده *** انشاءالله که یادش همیشه در خانه تان جاودان خواهد بود.ماشاءالله به این قلم خوب. موفق باشید همیشه. ***
دختر نارنج و ترنج *** ممنونم. جز یاد چی می مونه از آدم ها واقعا؟:) ***
فتانه *** الهی که خوب باشی بیا که دل تنگت ایم ***
دزیره *** پس چرا نمی نویسی باران؟ ***
دختر نارنج و ترنج *** کجایییییی؟هرجا هستی امیدوارم خوب باشی. ***
خواننده *** حرفی، خبری ، ردی.... گم شدی باران؟ اینایی که این روزا به شکل غم تو دلت تلنبار شده مبادا روزی خشمی بشه…. ***
الناز *** باران جانم سلام، خوبی دخترک گلم؟ زندگی روبراهه؟ کایو جانم، ترنج و تورج کوچولوی قشنگم خوبن؟ از خودت خبری بده قشنگم…. ***
دختر نارنج و ترنج *** بسیار زیبا توصیف کردید.خدا روحشون رو قرین آرامش قرار دهد ***
رهآ *** پستت اشکهامو سرازیر کرد از چشمام،بابام همه دنیای منه،اصلا تحمل خوندن همچین پستهایی رو ندارم،به قول تو آدم فکر میکنه بی نهایته باباش،خدا پدرتو بیامرزه ،روحش قرین رحمت الهی باشه باران جان ***
زری *** سلام باران جانم، خوبی عزیز دلم؟ بهتر شدی الان؟ دلم برات تنگ شده عزیزکم… ***
هستی *** روحشون شاد. ***
خانم مترجم *** عزیزم، چقدر همیشه دلم میگیره وقتی از پدرت مینویسی، میدونی من همیشه ترس از دست دادن پدرم را دارم:( چقدر خوب گفتی که آلبوم عکس و لباسها نیستند که میمونند ***
دختر نارنج و ترنج *** خدا رحمت کند بابایت را باران جان. چقدر زیبا توصیف کردی از یادگاری بابا. چه خوب که هنوز غذاهایت با ادویه ی بابا مزه میگیرد. ***
تیلوتیلو *** روحشون شاد…مثل بوی ادکلن “وان من شو” که منو یاد پدرم میندازه…حالا هرجا باشم و هرطور که بشه…مراقب “همتون” باش ***
*** یک بار دوستی بهم گفت خیلی زود بود برات که باباتو از دست بدی…. بارانکم، فکر می کنم همیشه زوده برای از دست دادن بابا. هیچ وقت، وقتش نیست. روحشون آرام…. دل تو هم آرام، عزیزکم. ***
*** وای باران وای باران با کلماتت آتیشم زدی چقدر گریه کردم باران چطوری با این کلمات اینطوری روح آدم را تکه تکه میکنی؟ ترسیدم از ته دل دلم لرزید اشکم بند نمی آید امروز صبح به وقت اینجای دنیا مرا آنچنان ترساندی که کار را تعطیل کنم …….. کاش انقدر مانده باشد که حالاحالاها تمام نشود… خدایا ***