به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم

کلاس نرم افزار پابلیشر است و باید تمرین های دو تا درس را تا آخر امروز تمام کنیم و من احساس می کنم که آن قدر این چند وقت تمام شده ام که دیگر تمام کردن ِ تمرین، کار من نیست. دست و پا می زنم توی چاله ای عمیق که پر است از سوتفاهم( تنوین را پیدا نمی کنم توی این صفحه کلید دانشگاه!)، بدبینی، خسته گی، ناتوانی، تنهایی، افسردگی و خیلی حس های دیگر که چون برآیند حس های ذکر شده هستند، نمی توان برای شان نام قابل درکی گذاشت. تیر خلاص ام امتحان حسابداری بود که خب با همه ی وجودش وظیفه ی خود به عنوان تیر خلاص را انجام داد و نمره نیاوردم. مضحک ترش هم این که در امتحان جبرانی اش هم عملکرد درخشانی نداشتم و ممکن است مجبور شوم کل درس را دوباره بگذرانم و این من اگر قرار باشد همین من بماند، یعنی سر ناسازگاری برداشته با هر آن چیزی که نیاز به تمرکز و تلاش و انگیزه دارد. تمام شده ام انگار توی زندگی خانوادگی و زناشویی و مادرانه و زنانه و خلاصه هر دایره ای که باران یک گوشه ی آن ایستاده است. به معنای واقعی دارم هی و هی و روی یخ سر می خورم و این را از این می فهمم که صبح ها توی مترو ، میان آن همه شلوغی توی قطار، می ایستم و سرم را می اندازم پایین و با موزیک توی گوشم، که از چارتار فراتر نمی رود، ده ها قطره اشک می ریزم روی نوک کفش هایم و بعد در ایستگاه “بری یو کم ” پیاده می شوم و روز خود را آغاز می کنم. یا حداقل تا ساعت ده و یازده سعی می کنم که آغاز کنم و بعدش هم بلافاصله منتظر تمام شدن روز هستم که کایو بخوابد و آقای نویسنده برود اوبر و من بنشینم و ترنج بیاد روی پاهایم و فرو بروم توی کتابم تا جان م از خواب در برود و بلند شوم و چراغ ها را خاموش کنم و توی تخت مدام غلت بزنم که “خب چی؟! این صبح و شب و صبح و شب…که چی؟!…کمتر از صد سال دیگر هیچ نشانه ای از ما توی دنیا نیست و این همه می دویم که چی…”. بعد صدای نفس های کایو را می شنوم و می ترسم از این بمیرم، یا بمیرانم خودم را و این بچه اک غصه بخورد. که بمیرم و دیگر کسی را نداشته باشد که بهش بگوید :”ماما”. و یک عالمه ی دیگر از این فکر ها و بعد می بینم به نفس نفس افتاده ام و باید بلند شوم و پنجره را باز کنم. می دانی فرق روزگارم با قبل این است که قبل تر ها آدم هایی توی زنده گی ام بودند که حالم را می پرسیدند و نگرانم می شدند که خوب باشم و همین حواس م را پرت می کرد همیشه. حالا همه ی آن آدم ها، یا گرفتار شده اند، یا حس شان به من و نک و نال هایم تغییر کرده و یا دیگر دلم نمی خواهد حالم را بپرسند و این مرا می ترساند. دیروز که توی یکی از گوشه های مترو، نتوانستم قدم از قدم بردارم و نشستم و داشتم هق هق م را قورت می دادم و نمی دانم چه قدر طول کشید، دو تا پلیس که گاهی با سگ شان توی مترو می ایستند آمدند و روبرویم استادم. یکی از آن ها فقط پرسید که حالم خوب است یا نه و آیا نیاز به کمک دارم یا نه. گفتم که حالم خوب است و فقط هفته ی سختی داشته ام. سگ مشکی شان زل زده بود توی چشم هایم و دلم می خواست نوازشش کنم. فکر کردم که باید بلند شوم. تشکر کردم و همان طور که داشتم کیفم را روی شانه های ام می انداختم، آن یکی پلیس دیگر که خانم بلوندی بود، گفت : “کمک بخواه، قبل ازین که از هم بپاشی”. دقیقا همین کلمه را گفت. از هم پاشیدن. چند ساعت بعداز آن خبر دخترکی را خواندم که پدرش خانه را منفجر کرده بود و دخترک کشته شده بود و بعد توییت های دخترک را خواندم و فکر کردم که قطعا آدم هایی دور و بر دخترک بودند که می توانستند پیش از این داستان ، حال و روز دختر و پدر را بپرسند اما احتمالا با خودشان گفته اند که به ما چه!..باید بگویم که گاهی “به ما خیلی”. “به ما خیلی”، وقتی می بینیم که کسی حالش خوب نیست. به ما که می شناسیم ش…به ما که می دانیم ش…به ما که نزدیک ش هستیم…به ما خیلی وقتی می بینیم که زنی مدام خوب نیست و این هیچ خوب نیست. هیچ…

یک نظر برای مطلب “به بال و پری نجاتم بده که من روبرو با سقوطم”

  1. نظرات

    سرن *** هر وقت اومدیخدا رو چه دیدی شاید هم جای دیگه ای از دنیا مهمونم شدی *** چای لطفا. پررنگ . تلخ . بگو کی کجا؟:)Fridaplasticworld اینستا
    زری *** ن جان عززززیزم، امیدوارم الان که چند روزی گذشته حالت بهتر شده باشد. عزیزم واقعیت اینه نمیشه بهت گفت کمی به خودت استراحت بده و یا آسانتر بگیر چون میدانم تمام این فشارها و زحمت ها که بطور موازی محبور به انحامشان هستی اقتضای این روزهایت هستند. حقیقتش کامنت دوستان را خواندم و بنظرم اومد چقدر نکات خوبی را گفته اند…. باران جان اینجا دوستان زیادی داری که همه به خاطر خودت اینحا میآیند و دوستت دارند. بنظرم همه ی ما نیاز داریم یه وقتهایی فشارها و سختی هامون را بگیم به دیگری، همینکه فقط بگیم خیلی گذرانش برامون راحتتر میشن، زود به زودتر اینجا بنویس و روی حال خوب کنی اینجا حساب کن. موفق باشی و بهتر ***
    کامشین *** آدم گاهی دلش می خواهد سگ باشه، آدم نباشه. ***
    خواننده ی خاموش *** باران عزیزم نمیشناسی ام ولی میخونمت همیشه در حد نوشته هات میشناسمت و شده که روزی چند بار ادرس ویلاگت رو رفرش کردم تا ببینم ایا چیزی نوشتی یا نه. اختلاف ساعت زندگی نذاشته که دختر جان تو رو قوی تر از اونی میشناسم که درس حسابداری خسته ات کنه درسته بابا نیست ولی همونقدر بابا نیست که مامان هم نیست. درسته گاهی مامان رو توی چت میبینی ولی وقتی دوریم هر دو رو نمیشه بغل کرد. پس همونقدر مامان هست که بابا هست و همونقدر بابا نیست که مامان نیست. (ایشالا مامانتون همیشه سلامت باشن و سایه اشون بالای سرتون) نمیدونم چی میگم ولی قربونت برم لطفا قوی باش. اگر فکر میکنی کاری از دستم برمیاد خوشحال میشم کمکی بکنم. راستی اگر شد ترکیبات این ۲۴ گیاه رو بگو بلکه غذاهای ما هم یک مقدار خوشمزه بشه. (شوخی کردم بخندی عزیزم) ***
    سهیلا *** کمک بگیر برقص تو آفتاب راه برو قبل از این که دیر بشه. افسردگی فقط برای مهاجرها نیست. ***
    نگار *** چند بار پستت رو خوندم و هر بار رسیدم به حس هایی که نیمه شب سراغت میاد اشکام دونه دونه اومدن خیلی از این شبا داشتم اول حس پوچی و بی ارزشی حس اینکه راهو اشتباه اومدم و حسایی که به پسرم دارم اینکه من نباشم نابود میشه ، همش خودش بود. کاش یه دوست مثل تو داشتم حرفاتو میفهمم. بهترین حرف رو شاید همون خانم زد 《کمک بخواه》 و منم عجیب حس کردم چقد کمک میخوام… ***
    سرن *** من اینجور وقت ها اصلا بلد نیستم حرف بزنم. اصلاها. فقط بلدم چای یا قهوه بریزم و لال مونی بگیرم یک نوشیدنی گرم طلبت من اینستاگرمتو ندارم ***
    دختر نارنج و ترنج *** چای لطفا. پررنگ . تلخ . بگو کی کجا؟:)Fridaplasticworld اینستا ***
    الهام *** خب من دیر دیدم پستت را…. حتی اون موقع که توی اینستا نوشتی نمی دونم چرا نفهمیدم باید بیام اینجا ببینم چی شده؟ خواستم حرف بزنم، اما اول کامنتای دوستان رو خوندم و دیدم چقدر تجربه های خوب اینجا هست و چقدر خوبه که نوشتی، تا دوستات برات از تجربه هاشون تو شرایط مشابه بنویسن. خب من به این فکر کردم که باران، مهاجرت کرد. همه اونایی که می شناسم سال اول مهاجرت افسرده شدن، دیگه حالا خیلی سفت بودن سال دوم. اما تو سه ساله که دوام آوردی. تو این سه سال کایو جانم اومد توی زندگیت که همه شیرینیش سر جای خود، خیلی سختی ها داشت که گفتن نداره. لازم هم نیست خیلی باهوش باشم که شرایط توی ِ بدون تجربه یِ بچه داری، اون سر دنیا، تک و تنها رو بفهمم. تو و آقای نویسنده تنها کایو را بزرگ کردید و در عین حال، درس خوندید، کار کردید، زندگی کردید…. حالا بعد از سه سال، خسته شدی، حق داری. تو از باران بودن، مامان بودن، همسر بودن، دانشجو بودن، خسته نشدی. تو نیاز به یه کم آرامش داری، یه بغل سفت مامانی…. و حق بهت می دم. بقیه رو نمی دونم و خیلی بعید می دونم کسی خسته شده باشه از حرفای تو که قطعا ناله نبوده هیچ وقت، اما من، وقتی نمی نویسی، خیال می کنم خوبی. خیالم اینه زندگی روبراهه و تو توی جریان زندگی هستی. برای همین شاید خیلی حرف نمی زنم… همیشه بهت فکر می کنم، محاله اسمی از کانادا، زبان فرانسه، چارتار، نقاشی، گربه و…. بیاد و یادت نیفتم، محاله. خودت می دونی چقدر برام عزیزی، و می دونی تنها باران منی تو. ***
    مریم *** اصلا و ابدا از هم نمی پاشی ، مطمئنم الان خسته اید،همه آدما حق دارن یه روزایی خسته باشن. الان فقط یکم با خودتون مهربون باشید و هی بگید این روزا می گذره ، این روزای لعنتی می گذره و سرپا میشید. اصلا زیربار از هم پاشیدن نرید، لطفاً، اصلاااا ***
    مریم *** باران جان، اینکارا به من خیلی کمک کرده از پارسال، شاید به کارت بیاد. ۱- غافل نشو از ویتامین د، که حال بد خیلی از ماها نتیجه ی، کم دیدن آفتاب هست. ۲- یکی از کار هائی که الان می‌کنم با دوستم بخصوص دوستای مکزیکیم که خیلی شاد هستن، میرم شام بیرون و اونا از بچه شون و شوهرشون میگن و من هم اگه بهم وقت بدن ، غر غر‌های خودم رو میزنم. تا یک هفته حالم بهتره 🙂 ۳- بعد از ۴۱ سال، به کمک مشاور فهمیدم که همچنان از قضاوت کردن مامانم و تائید کردن هاش حساب می برم. واسه همین بعداز ۴۱ سال، از پارسال -خیلی وقت ها، با جزئیات راجع به کار و زندگی نمیگم. ۴- در همین راستا، ازشون خواستم اگه مشکلی دارن که من نمیتونم براشون به هیچ وجه حل کنم، لطفا بهم نگن. چون هم انرژی از من میگیره هم اینکه تحمل اینهمه نگرانی رو ندارم. ۵- از دلسوزی‌های عجیب دست بر داشتم. چون فهمیدم وقتی نیاز دارم هیچکس نیست دلسوزی که هیچ، حتی من رو بفهمه. حداقل اونا خواهر و دوست و آشنا دارن دور و بر خودشون. ۶- دیدن آدمهای الکی رو مخم رو کم کم، کم کردم. جوری که الان همسرم رفته تولد و من دارم برات مینویسم. ۷- هفته‌ای یک بار خودم رو دعوت می‌کنم به یک کافه. تنهایی دیدن آدم‌ها و رفتار شون خیلی جالبه برام و بهم انرژی میده. ۸- آسون گرفتن زندگی و لذت بردن از چیزی کوچیک رو در عمل سعی می‌کنم انجام بدم. یک عالمه بغل محکم میفرستم برات و برات آرامش از ته دل می‌خوام. امیدوارم به زودی بیای اینجا و بنویسی که حال دلت خوبه و همه چیز زندگیت بهتر و بهتر می‌شه. مواظب خودت باش خیلی و حال دلت رو بخاطر اول از همه خودت بهتر کن. ***
    سپیده *** باران جان, این رو کسی که سلامتیش رو تو غربت به خطر انداخته می‌نویسه. یک کم فقط یک کم, با خودت مهربون تر باش . هدف بیشتر ماهایی که از ایران اومدیم, داشتن یک زندگی با آرامش بیشتر و آینده بهتر – بخصوص واسه کسانی که بچه دارن – هست. به نظر میرسه که به خودت سخت گرفتی حسابی. یادت باشه کایو به یک مادر, یک دوست, یک رفیق نیاز داره تا بتونه یک دوست و رفیق خوب واسه همراه زندگیش باشه. من بچه ندارم ولی اطمینان دارم بچه ها بیشتر از اون چه که ما فکر میکنیم ماها رو حس میکنن. من تا همین ۱ ماه پیش در حال امتحانات زبان بودم و تا یادمه همش در حال درس و مشق. حالا کلی مدرک دارم ولی توان کار ندارم. یه بآر یه جایی خوندم وقتی حس شادی در خودتون نمی بینین, یه لحظه درنگ کنین و همه چیز رو بگذارین رو سایلنت و وقت بگذارین برای خودتون. ببینین دارین کارهایی که انجام میدین تو زندگی, واسه ی دل خودتونه یا فقط از سر ناچاری و چیزای دیگه. الان هم انگار باید به خودت وقت بدی باران جان. ***
    نغمه *** رام که نمى شوى به حرف زدن… همین که مى نویسى … ***
    هستی *** سلام می خواستم بگم این حال و روز همه زن هایی است که بچه دارند، درس می خوانند، کار می کنند و می خواهند حال همه آدم های دور و ورشان خوب باشد و می بینند که کسی متوجه حال و احوالشان نیست (من فکر می کردم فقط در ایران این اتفاق می افتد ولی حالا می بینم که جهانیه). چند وقت دیگه کایو بزرگ می شه، وقتی به حرف افتاد دلداری ات می ده و خستگی همه روز با یک کلام و نوازشش از یادت می ره. تا اون موقع باید صبر کنی، به همه لبخند بزنی و حال همه رو خوب کنی. چند سال دیگه، درستون تموم می شه، کایو جان بزرگ تر می شه و می تونی به خودت، زندگی ات و همه کارها و چیزهایی که دوست داری برسی. لطفا تا اون موقع به خدا توکل کن و صبر کن، کاری که همه زن های موفق انجامش می دن. موفق باشی. ***
    عابر *** باران جان امیدوارم امروز بهتر باشی. ولی تو قوی تر از این هستی که از هم بپاشی. زندگی توی غربت واقعا سخته , ولی بارانی که اراده کرده و با همه سختی ها تونسته بره از اینجا پس میتونه خیلی خوب هم ادامه بده. همه ی ما مادرهای شاغل وقتی بچه هامون کوچیک بودن از شدت فشاری که رومون بوده بریدیم و در یک کلام گفتیم بمیرم راحت بشم. ولی همه چی درست میشه. بچه که بزرگتر بشه کارها که رو روال بیافته , درست میشه . ***
    تیلوتیلو *** سلام. هی فکر میکنی داری زمان رو از دست میدی و باید یه کاری بکنی ولی باز از دستش میدی چاره ای نیست. آدم مثل بوکسور مشت خورده افتاده گوشه رینگ میشه آخرش اگه این منازعه ذهنی رو تموم نکنه . سفر امکانش نیست؟بیا ایران ،راستی اقتضای تغییر فصل نباشه تغییر خلق و خو ***
    خانم مترجم *** میدونی باران جان گاهی میترسم از اینهمه تنهایی … الان که خوندمت دقیقا حست کردم تو با وجود کایو و اقای نویسنده دوباره سرپا میشی چون عاشق هردوشون هستی چون هنوز انگیزه و امید برای بودن و زندگی کردن داری… چند تا شکست کوچولو و چند تا ته خط و چند تا نبودن نمیتونه تو را از پا بندازه.. این زندگی کوتاه و گذراست یادم میاد روزهای سختت را یادم میاد تو از روزهای سخت ، سخت تر و مقاوم تر بودی یادم هست چقدر با غصه هات غصه خوردم و چقدر از اومدن کایو شاد شدم اینستا برعکس چیزی که نشون میده خیلی بیرحمه برای ارتباط با آدمها ولی اگه دوست داشتی امتحان کن … من دوستای مجازی خوبی دارم که گاهی از سخت تری مسیرها باهاشون عبور کردم و کنارم موندن گاهی بودن آدمها باعث دلگرمی میشه ***
    سربه هوا *** سلام باران…چندسالیه میخونمت…مداوم و مستمر…از اون یکی وبلاگت میخوندمت …معمولا چراغ خاموشم چون هر نویسنده ای مخاطبین خاص خودش و دوستای خودشو داره و دلم نمیومد یهو خودمو پرت کنم وسط فضایی که نمیشناسن منو یا نمیشناسم بقیه رو…فقط میگم این نیز بگذرد…اینا احتیاج به زمان دارن…برمیگردی و نگاه میکنی و لبخند میزنی و تمام…هر دو سه روز یکبار ریفرشت میکنم ولی خوب میدونم مشغولی و به همین نوشته های دوماه یکبار نگران کننده ات دلخوشم…خوب باش دختر ***
    پریسا *** تو و نک و ناله؟؟؟؟ تو این ۱۷ سالی که میشناسمت، ندیدم حتی یک بار نک و ناله کنی! ***
    *** سلام…تقریبا یک سالی میشه وبلاگتون رو می خونم اما همیشه خاموش بودم…خواستم بگم درکتون می کنم و اینکه می گذره این روزها…مادر بودن همسر بودن و دانشجو بودن در کنار هم خیلی سخته…دو روز پیش پیش دفاع دکتری کردم و الان دخترم سه ساله و نیمش شده…یه جاهایی کم آورده بودم که می گفتم دیگه نمیشه اما شد…برای شما هم میشه فقط زمان میبره و این زمان قطعا کند میگذره….من هم از خانواده دور بودم اما نه به دوری شما….برات آرزوی شادی، خوشحالی و آرامش می کنم…خیلی زیاد ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *