موجودی به نام “تو”…

شب های ام ولوله گرفته است چند وقت است. یا از تنگی نفس بیدار می شوم، یا فکرهای مالیخولیایی می آیند سراغم، یا تهوع دارم، یا خواب می بینم که گربه های ام را دزدیده اند و یا هزار جور فکر ِ آشوب وار دیگر. کابوس امشبم که بیدارم کرد و نشاند مرا پشت لبتاب این بود که می دیدم هزاران نفر هستیم که داریم از خیابان رد می شویم . آن طرف خیابان دو تا دختربچه ی موفرفری دوقلو، گوشه ی یک دیوار کز کرده بودند و من حس می کردم که از میان آن هزاران نفر فقط دارند به من نگاه می کنند. مدام دور و برم را نگاه می کردم که مطمئن شوم به من نگاه می کنند یا نه. آن قدر زل زده بودند و زل زده بودم که نزدیک بود بروم زیر ماشین. مدام یاد ِ حرف خانم الف هستم که گفت از روزی که رفته اید دو تا کبوتر پشت پنجره تان لانه ساخته اند و تخم گذاشته اند. این حرف مرا بدجوری می ترساند. دیروز موقع غذا پختن دلم برای آن شیشه ی کوچک زعفرانی که مامان بهم داده بود و می گفت که شیشه اش مال جهیزیه ی خودش بوده تنگ شد. همانی که هنوز همان جا توی کابینت کنار گاز جا خوش کرده است. یک روزهایی یاد خنزر پنزرهایی که داشته ام و هنوز توی خانه مان در سکوت سر جای شان هستند می افتم و بغض می کنم. نمی دانیم قرار است با خانه مان چه کنیم. نمی دانیم کی می توانیم برگردیم و سر و سامانی بدهیم به وسایل مان. آن قدر این جا هرروز قصه و داستان و حدیث هست که وقت سرخاراندن نداریم. روابط دو نفره مان هم بماند که انگار شده ایم دو تا آدمی که اولین بار است دارند با هم زیر یک سقف زنده گی می کنند. عوض شده ایم و حتا عوضی اگر از من بپرسی. سنگین ترین چیز اما اگر از من بپرسی این روزها چیست می گویم آن جعبه ی صورتی که چند روز است مدام توی کیف ام این ور و آن ور می کشم اش و جرات باز کردن اش را ندارم . نه می دانم چرا و نه می دانم کی!…جناب ِ “احتمال ِ صفر” هم احتمالن قاطی ِ آدم ها شده و جزو “احتمالات” به حساب می آید تازه گی ها؟
آشوبم و ترس سلول سلول ام را توی مشت اش گرفته. ;کاش نباشد و نشود…

یک نظر برای مطلب “موجودی به نام “تو”…”

  1. ناشناس

    زری *** باران جان ببخشید من نفهمیدم، بی بی چک هست؟ عزیزم خودت بهتر از میدونی، من فکر میکنم نمیشه با یه نفر که دلت باهاش نیست زیر یه سقف بود و فشارهای روانی و خودخوری نداشته باشه و امیدوارم زودتر برنامه ها و کارهات روتین بشه *** عجب لطفی لاله جان:)
    سیمین *** آرزو می کنم هرچی که واقعا دوست داری برات اتفاق بیفته عزیزم ***
    [ بدون نام ] *** پاشو باران، پاشو مثل یه آدم بالغ رفتار کن و مسئولیت کاراتو و انتخاباتو بپذیر و با ترسهات روبه رو شو، الان تو این گیر و دار چه وقت فکر کردن به خنزر پنزره؟ بی خود می گم؟؟ در ضمن اگه زندگی، روزگار، طبیعت، خدا یه چیزی بهت داد که تو نمی خوایش یا الان نمی خوایش شاید دقیقا همون کعبه آمالت باشه که تو در به در دنبالش می گردی، تو چه می دونی، یه کم تمرین کن که سخت نگیری…. ***
    sama *** Oh!!!! baran hatman ta alan digee midoniiiiiii ***
    شاه بلوط *** بی بی چک هم دقیق نشون نمیده اگه شک داری حتما برو ازمایش خون بده تا بتونی بهتر تصمیم بگیری تا دیر نشده هرچند هممون تهش تصمیمی که نباید بگیریم رو میگیریم ***
    دزیره *** باران آروم شدی، به خودت اومدی؟ الان که نظرات گوهربار خودم وبقیه رو خوندم ، خجالت کشیدم، نفس عمیق بکش دختر نفس عمیق… ***
    زری *** لطفا هر وقت بهتر بودی بیا برامون بنویس ***
    سارا *** نتیجه چیشد پس؟ ***
    لاله *** فکر کن مامانش تو باشی ودیگه چی میخواد از دنیا؟ ***
    *** عجب لطفی لاله جان:) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *