گرچه که ماهی ِ کوچک ِ ما ” فایتر ” بود و گرچه که من ترسیدم ایمرجنسی ِ گولد فیش رو روش پیاده کنم و گرچه که لینک ِ نهصد و یازده ، بسی مفید و جالب بود اما نشد که ازش استفاده شه… اما “فایتر” فایتید و فردا صبح اش که منتظر ِ “نبودن” اش بودم…”بود” و به این ترتیب از یک “فایتر ِ” معمولی ارتقا پیدا کرد به یه فایتر طلایی! پ.ن.۱.ممنونم آقای مخلص.

ماهی ، هیچ حالش خوب نیست ریمیا.بی حاله.باله هاشو تکون نمی ده.چشماش نیمه بازه.غذا که براش می ریزم نمی پره از آب بیرون.هیچ تلاشی برای شنا کردن نمی کنه.خودشو رها می کنه توی لیوان.انگار چرت می زنه.دیگه وقتی صدای کاغذ شکلات منو میشنوه ، مثل وحشی ها اینور و اون ور نمی ره.سخت نفس می کشه.آبشش هاش کمی تیره شده.نکنه جلوی چشمام بمیره ریمیا کاش بمونه… .

صدای کولر ،صدای زنگ ِ موبایل ِ آبدارچی ،صدای عطسه ی اقای پ ، صدای لیوان آقای ف روی میز ، صدای پرینتر ، صدای آدامس خوردن ِ خانم میم ، صدای پچ پچ از اتاق کناری ، صدای قدم های مستر دی ، آلارم ِ نوتیفیکیشن های پی در پی ، وز وز ِ خانم الف ، آلارم های اوت لوک … دلم می خواد دستامو بکوبونم روی میز و بلند شم و چشمامو ببندم و فریاد بزنم:” خفه شییییییییییییییید همه تووووووووووووون!”.و بعدش چشمامو باز کنم و ببینم همه مثل مجسمه های سنگی شدن ادامه مطلب

نه نذار بخوابه نه نداره چاره دوباره هزارباره…

من رسما از این کار بدم می آید. این کار پلاستیکی ترین کار ِ دنیاست.هنوز پر نکرده ، خالی می شود و دوباره باید پرش کنی.. اصلا از همه ی مراحل ِ این کار بدم می آید .از شستن و صبر کردن برای خشک شدن اش … از اطمینان حاصل کردن که یک نیم قطره هم توی آن نمانده… از نگه داشتن سوارخ های اش با کف ِ دست و نمک را از ته ِ آن سرازیر کردن… از سوختن ِ انگشت هایم موقع این کار که نمی توانم بگیرمشان زیر آب تا مبادا یک ادامه مطلب

جناب آقای “ی” قصد دارید به خاطر ِ ،خاطر ِ عزیز ِ همسر ِ دوستتون ، که نه به خاطر ِ قابلیت ها و استعداداشون ، که به خاطر ِ سیاه بازی ها و قرمز بازی ها و سبز بازی ها و خلاصه چند رنگ بازی های شما استخدام شدن ، هر حرفی رو به ما بزنید؟..خب البته مدیرید دیگر!.شک ندارم قند توی دلتان آب می شود وقتی همسر ِ دوستتان با صدای ِ سوپرسونیک ، فریاد میزند که “آقای مهندس!” .مطمئنم از موش بودن اش و کسب ِ اجازه برای هر کاری از شما ادامه مطلب

وقتی حال ات اونقدر خرابه که در عرض دو ساعت ده تا ته سیگار ردیف می شه روبروت … وقتی اون قدر داغونی که ساعت سه ظهر روز جمعه که سگ توی خیابون پر نمی زنه ، تو می زنی بیرون و می مونی پشت در ِ بسته ی گرامافون… وقتی اونقدر خرد و تیکه تیکه ای ، که پشت دست ات رو اونقدر دندون دندون می کنی تا صدای هق هق ات بلند نشه… باید یه اتفاقی بیفته که خوب شی دیگه..نه؟ وقتی می خوابی و بیدار می شی و می بینی هنوز اون ادامه مطلب

و آن ایمیل لعنتی ، در یک صبح ِ تنبل ِ اردیبهشت ، وقتی که تازه صورتم را شسته بودم و سیاهی ِ چشم هایم را پاک کرده بودم و نگران کارهای ِ تلنبار شده ی توی آشپزخانه بودم و به همه چیز فکر می کردم جز همین ایمیل ِ لعنتی… آمد! ________________________________________ پ.ن.۱.حسی از همان اول که چشم هایم را باز کردم..تا وقتی که این ایمیل لعنتی امد و دلم می خواست جیغ بزنم ، با من بود و من نمیدانم که چه حسی بود و چه شد و چه خواهد شد و اصلا ادامه مطلب

میانه های ولیعصرم . همان جایی که چند تا از درخت ها را قطع کرده اند .درخت های دیگر را می بینم که چه طور با وجود آن باد شدید ، با اضطراب سرک می کشیدند تا ببینند چه بلایی سر ِ رفقاشان آمده…دو سه تای شان هم بدجوری ترسیده بودند.این را از رنگ شان می شد فهمید.درست همان دو سه تایی که نزدیک ِ آن قطع شده ها بودند.یادم می افتد که کتاب های ام را جا گذاشته ام.از تاکسی پیاده می شوم ، می روم آن طرف خیابان و دوباره راه آمده را ادامه مطلب