مغزم کار نمی کند.رییس قسمت یک هفته است که رفته و من مانده ام و خودم!…قرار بود این هفته کارهایی که به من واگذار کرده را سر و سامان دهم تا برگردد .جمله اش موقع خداحافظی توی گوشم است که گفت:” ببینم چه طور از پس موقعیت بحرانی آن هم تنهایی بر می آیی”!! هه هه هه.بحرانی…تنهایی!.نمی توانم مرخصی بگیرم هرروز ..کارهای ام سنگین اند.برای این ها هرقدر هم توضیح بدهم باز می گویند :”کازین است…خانواده ی درجه یک که نیست!”.چه می فهمند به درجه نیست…چه میدانند بعضی چیزها به نسبت نیست…چه درک می کنند ادامه مطلب

خانواده اش دلِ ماندن ِ شب تا صبح کنار ِ ف را ندارند.می ترسند یعنی.اگر هم بخواهند ما نمی گذاریم.عمه ام شب تا صبح اگر کنار ف باشد خودش را نابود می کند.از نازی اکم هم انتظاری نیست.دخترک مگر چه قدر دل دارد که شب تا صبح صدا کند و صدا نشنود.من شبیه مُرده ها شده ام.استخوان های گونه ام زده اند بیرون.حتی آب هم مزه ی کوفت می دهد برایم. جودی اصرار می کند که شب را بماند پیش ف.یاد هفته ی پیش می افتم که با نازی و ف دراز کشیده بودیم جلوی ادامه مطلب

آن بدبختی که شب تا صبح باید پیش ف بماند و در سکوت به صورت ورم کرده ی ف که دیگر هیچ چیزش شبیه ف نیست زل بزند و بعد به محض این که صبح شد خودش را بکشاند به تمرین” تاتر کمدی موزیکال پر رقص و آوازش”!!! که قرار است هفته ی دیگر باشد و هیچ فرصتی و امکانی برای واگذار کردن نقش اش و یا کنسل کردن نمایش ندارد…منم! می دانم که توی این شرایط این خودخواهانه ترین حرفی است که می توانم بزنم ولی باور کن ریمیا که این “خودخواهانه” ی من ادامه مطلب

پس آن بالا نشسته ای و با خودت می خندی و می گویی این درد به اندازه ی کافی بزرگ نیست هنوز برای شان…بگذار اضافه کنم…بگذار این درد را تلخ تر کنم…بگذار بازی را گرم تر کنم… بعد پزشک آشنای مان را می فرستی بالای سرش که معاینه اش کند و یواشکی در گوشم بگوید که موقع انتقال ف با هلی کوپتر لوله ی اکسیژن را به جای این که توی ریه اش فرو کرده باشند توی معده اش کرده اند و ف تا بیمارستان اکسیژن نداشته و قسمت هایی از مغزش برای این کوبیده ادامه مطلب

به شوخی و جدی همیشه گفته ام که توی بچه های مادربزرگم پدرم و عمه پری از همه با دست و پا دار تر هستند.یعنی هر جا کسی گیر می افتد، مشکلی دارد، غصه ای دارد همیشه یا بابا خودش را می رساند یا عمه پری. این بار اما با همیشه فرق دارد.گاهی بدجوری حس می کنم که حساب کتاب های ذهنم دیگر مثل سابق درست از آب در نمی آید.دیگر خیلی چیزها با خاطره های ام مچ نمی شود چرا؟ پدرم روزی یک ربع بیشتر نمی تواند بیاید بیمارستان.آن هم روی پله های حیاط ادامه مطلب

برگشته ام خانه لباس های ام را عوض کنم.بس که توی بیمارستان غد بازی در آوردم و گریه نکردم و به همه تشر زدم که “گریه نکنید اتفاقی نیفتاده که” نفس ام بالا نمی آید.های های گریه های ام را گذاشته ام برای این جا.دعا و درد دل های ام را هم.قوقی برایم نوشتی که توی این وضعیت آمده ام و پست گذاشته ام؟…یادت باشد دفعه ی بعد برای ات بگویم که من گاهی می نویسم که نمیرم.می نویسم که خفه نشوم.می آیم این جا و می نشینم روبروی این قاب سفید و خط خطی ادامه مطلب

صدای نازی که گریه می کند پشت تلفن…می گویم:” نازی؟…عزیزم؟…باز دلت گرفته؟” بریده بریده می گوید :” کاش دلم تا ته دنیا بگیره باران..اما ف…ف…چیزیش نشه” وا می روم.ف آن یکی دختر عمه ام است که وقتی مادربزرگم فوت کرد و نازی تنها شد ، زنده گی اش را از پدر و مادرش جدا کرد و آمد هم خانه ی نازی شد که نازی مان تنها نماند. با صدایی که دارم خفه می شوم انگار می گویم:”چی شده؟”.از کلمه های بی سر و ته و گریه های نازی می فهمم که صبح موقعی که می ادامه مطلب

ترافیک مورچه وار جلو می رود.مورچه وار رفتن از نرفتن هم بدتر است بعضی وقت ها.آدم دل اش می خواهد خیلی چیزها خیلی خیلی تند پیش بروند و زود برسد به آنجایی که باید برسد.زمان کارش لاس زدن است و بس. ماشین را خلاص کرده ای و سرت را تکیه داده ای به صندلی.توی آیینه ی ماشین جلویی دو تا چشم، از تو چشم بر نمی دارد.نه میتوانی لاین ات را عوض کنی، نه می توانی جلو بزنی و نه میتوانی عقب بیندازی خودت را.نگاه بدی ندارد، نه هیز است و نه وقیحانه.فقط یک جفت ادامه مطلب