گفتم:” برویم نادر و سیمین را ببینیم…شاید تا حالا از جدایی پشیمان شده باشند و آشتی کرده باشند.”
نخندیدی.محکم گفتی :” نه!…این هم یه اشغال مثل اونای دیگه!”
و رفتیم بام تهران تا از دل ام در بیاید.لبه ی بام ایستادیم و چراغ های شهر را نگاه کردیم و دلتنگی ام که اندازه ی دیدن ِ یک فیلم بود…شد اندازه ی یک شهر…

یک نظر برای مطلب “”

  1. ناشناس

    محمد *** گاهی یک مغازه دار چقدر انسان است .. ***
    فنجون *** خیلی با مزه بود که دختر … من انقده از این آدمای سرخوش خوشم میاد … فک کن ! آدم جرات کنه با همچین توضیحاتی که از خودت دادی ، به طرف بگه پول که میدی هیچ لبخند هم بزن ! حالا باید یه بارم برم اونجا به جای توام که شده لبخند گنده ای بهش بزنم ;)حالا یه لبخند هم به من بزن ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *