یک شروع

تمام شد بچه ها!..باورتان می شود؟..حالا دو روز از دوم تیر گذشته اما من هنوز توی ابرهای آن روز سیر می کنم.دوم تیر با آن همه و اضطراب و دلهره ای که برای اجرا داشتیم.خب وقتی از اول قرار بر اجرا نبود…وقتی هیچ کداممان حتی فکر بازی کردن از مخیله مان نگذشته بود…وقتی چند نفر از بچه های گروه تا به حال کلاهشان هم نزدیک ِ یک سالن تاتر نیفتاده بود…چه برسد به دیدن ِ یک نمایش…چه انتظاری از ما می رفت؟
شب ِ قبل از نمایش یادتان هست؟که آقای نجار سن را آورد …سکوت ِ عجیبمان یک جوری عجیب تر از همیشه بود.انگار آن لحظه اولین لحظه ای بود که همه مان بد جوری باورمان شد که فردا باید روی همان سِن اجرا کنیم.. با “چه حالی” آن شب…به صبح رسید. هیچ خاطرم نیست که فردای آن روز تا ساعت شش چه طور گذشت اما به خودمان آمدیم و دیدیم تماشاچی ها آمده اند و تا چند دقیقه ی دیگر شروع می کنیم!

_”بچه ها اصلا نگران نباشید…هر جا یادتون رفت…بقیه شو فارسی بگید” و انفجار خنده ی ما..

_” مریم تو هر وقت اشاره کردی..ما می ریم توی صحنه..” و نتیجه اش این شد که مریم آن دورها یک مگس آمد جلوی صورتش و مگس را با دستش پس زد و ما پریدیم توی صحنه بی آن که نوبتمان باشد!

_” دخترها…اگه جایی رو یادتون رفت نزنید زیر گریه ها…اصلا مهم نیست…بزرگ می شین یادتون میاد!”…و یک سیلی ِ محکم که حواله ی پس ِ گردن ِ سعید می کنم و باز همه می خندیم.

_” دخترها ..اگه یه وقت روی صحنه دامنتون گیر کرد و افتادین…خواهشا خوب بیفتین که ما ازین دور که تماشاتون می کنیم بیکار نباشیم!” ..و دخترها می ریزند سرش تا حال اش را جا بیاورند.

چند دقیقه مانده به شروع قرار می گذاریم که فقط به تمام کردن ِ نمایش فکر کنیم.متن ها را می گذاریم کنار و دست های هم را می گیریم.

صدای موزیک از گرامافون…و شروع می کنیم…

می گوییم و می خندیم و می دویم و می رقصیم و می بوسیم و گریه می کنیم و همدیگر را در آغوش می کشیم و فریاد می زنیم و غش می کنیم و می خوابیم و می افتیم و غذا می خوریم و دو ساعت و سی دقیقه می گذرد و همه می آیند توی صحنه و دیالوگ ِ آخر و تمام!

..سر که بلند می کنیم تماشاچی ها ایستاده اند..که بروند؟…به این زودی؟..نه..دست می زنند…بی وقفه..بچه ها گیج شده اند..به هم نگاه می کنیم…که یعنی این قدر خوب بود؟..نیکول از کنار صحنه نگاهمان می کند که “یعنی این قدر خوب بود!”…چند نفر از دیپلمات های فرانسوی چند تا سوال درباره ی اجرا می کنند .از سوال ها معلوم است که فکرش را نمی کردند که “بتوانیم “!…انگار سبک شده ایم…تک تک ادای احترام می کنیم…دوباره دست می زنند..دلم می خواهد ما تا ابد آن بالا بمانیم و آن ها تا ابد دست بزنند..آرام آرام از صحنه خارج می شویم و …دوباره پایان!

از دید تماشاچی ها که خارج می شویم…هنوز منگیم…بچه ها هیچ نمی گویند.بی هوا و یک دفعه می پرم بغل ِ سعید و محکم فشارش می دهم که” عالی بودیم” .بچه ها انگار یک دفعه از خواب می پرند و یادشان می افتد که باید حرف بزنند.یک دفعه فوران می کنند…

شلوغ می کنند…و می گویند و می خندند و می دوندو می رقصندو می بوسندو گریه می کنند و همدیگر را در آغوش می کشند و فریاد می زنند و غش می کنند و…

باورش سخت است که تمام شده باشد.همه ی آن استرس و دلهره…همه ی آن تمرین های شبانه و روزانه…همه ی آن “gâteau ” های عصرهای پنج شنبه که نیکول برایمان می پخت…همه ی آن سیگار کشیدن های توی تراس طبقه ی پانزدهم .باورش سخت است که ببینی این ها هم مثل خیلی چیزهای دیگر می شوند خاطره و می چسبند به جمله ی ” یادش به خیر”!…
بچه ها..
نوشتم که بدانید برای من…”بلژیک”…”نیکلای گوگل”…”بازرس”…”روسیه”..”دوم تیر”…”گلبو”….”خیابان شریفی منش”…”گربه های علیل”…”فیله سوخاری”…” quel tablea”….”donnez la”…تا ابد..تا ابد گره خورده به خاطره ی با شما بودن و …تمام!

یک نظر برای مطلب “یک شروع”

  1. ناشناس

    مانا *** عالی بود گفتن این دغدغه ها به این قشنگی ودر آخر هم جمله انتهایی عالی بود *** 🙁 J’espère que je ne gâche pas le théâtre
    فنجون *** باران!چقدر سرت شلوغ شده این روزها !!! دوست داشتم کمک ات میکردم … اگه راهی باشد.چیزی ندارم بگم … فقط اینکه : این پنج روز و پنج روزهای دیگر هم میگذرد … اصلا؛ روزهای سخت میگذرند و انسان های سخت به جا میمانند.il ya seulement 5 jours, je crois que tu poux montrer votre meilleure partie dans la vie et dans le theatre… bonne chance mon amie *** دوشنبه را خدا آزاد کرد!!:))
    فنجون *** 🙁 J’espère que je ne gâche pas le théâtre *** حتما خروس جان…اصلا من می میرم برای این تست ها…فردا همین ساعت همین موقع همین جا…بیا جوابتو بگیر…ده ساعت که چیزی نیست عزیزم…وقتی از من نمی گیره..
    خروس *** tu dois etre le meilleur la-bas, il n’y a pas d’autre chance!روز شمار میای اینجا تیک میزنی که خیال هممون راحت بشه یه روز گذشت به بهترین نحو! خوبیش اینه که دوشنبه تعطیله و کمی وقت بیشتری خواهی داشت! هنوز انقده فرانسه ام خوب نیست که بتونم برنامه های زنده رو بفهمم و حالا حالا ها کار دارم …. اما اینکه نمایش به زبان فرانسه اجرا میکنی کلی برام هیجان داشت … بهترین خودت را نمایش خواهی داد … شک نکن! *** کلا زنده گی پا شو گذاشته رو کجامون؟؟؟!!…خرتناقمون؟؟..یعنی دقیقا کجامون؟؟
    yasi *** دوشنبه را خدا آزاد کرد!!:)) ***
    فرزانه *** یک جا خوندم که تعادل بدنی خانوم ها بیشتر از مردهاست . مثلا میتونن ۱۰ ساعت رو یک پاشون وآیسن و دستاشونم بگیرن بالا. اما من قبول ندارم . خیلی شرمنده ام که اینو میخوام! لطف میکنی وسط این کارهات یه امتحان کنی تا فردا جوابش رو بدی. این موضوع بد جوری رو مخمه . راستی یادم رفت بگم لطفا یک بار با چپ بار با راست آزمایش کن برام . ***
    [ بدون نام ] *** حتما خروس جان…اصلا من می میرم برای این تست ها…فردا همین ساعت همین موقع همین جا…بیا جوابتو بگیر…ده ساعت که چیزی نیست عزیزم…وقتی از من نمی گیره.. ***
    yasi *** کلا زندگی پاشو گذاشته رو خرتناقمونو ول کنم نیس،شک داشتی؟ولی قسمت بابا رو دوست داشتم به همش میرزید…:* ***
    عسل *** کلا زنده گی پا شو گذاشته رو کجامون؟؟؟!!…خرتناقمون؟؟..یعنی دقیقا کجامون؟؟ ***
    *** اینو نگفتی که باید وبلاگتو آپ کنی چون خواننده هات زیاد نمی تونن منتظر بمونن. ***
    *** داری بزرگ می شی باران … ***
    *** خرتناق..محلیست در گردن…دقیقا روی سیبک گلو:Dبه زبان شیرین من;P ***
    *** چه غرغر شیرینی ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *