“گم -رک”

پنجمین
چهار روز ِ گذشته فقط صرف
نامه

یک نظر برای مطلب ““گم -رک””

  1. ناشناس

    دختر نارنج و ترنج *** نمی دونم چی باید بگم؟………… *** خودم هم !
    sama *** خودم هم ! *** عجول؟؟سما بیشتر بی حوصله م تا عجول! حوصله ندارم کسی دهنشو باز کنه و انتقادهای صدتا یه غاز تحویلم بده! نه من بلد نیستم دوست خوبی باشم!متاسفانه برای یادگرفتنم خیلی دیر شده…
    sama *** tavalode in chenini vase bache 1 sale,mehmonie in shekli , harfayi ke behet zad ro taid nemikonam ama ajol bodi dokhtar jan …che dar raftar che dar ghezavatiiiii be omghe ye dostiiiiiiiiiiii *** دارم باهات می چتم..هه:)
    عسل *** عجول؟؟سما بیشتر بی حوصله م تا عجول! حوصله ندارم کسی دهنشو باز کنه و انتقادهای صدتا یه غاز تحویلم بده! نه من بلد نیستم دوست خوبی باشم!متاسفانه برای یادگرفتنم خیلی دیر شده… *** عسل…آدم گاهی هزار جور کتک و سیلی می خوره ..ولی کافیه یه هو دوستت بزنه به همون جایی که می دونه زخمه و دردناکه…بعد دیگه نمی ذاری به حساب دوستی..می ذاری به حساب ِ…نمی دونم..نامردیش..شاید!..بهار تنها نیست…اتفاقا زیادی دور و برش شلوغه..منم که زیادی تنهام و حوصله م رسیده به ضفر توی دوستی!
    میم *** vasat enteghadhay sadta ye ghaz gozashtam topol *** لطفا از نظر خودتون دفاع کنید!
    ققنوس روی کاناپه *** دارم باهات می چتم..هه:) *** تنهایی بد باشه؟..مگه می تونه بد باشه؟؟..انگار که بگی “غذاخوردن” بد باشه..اصن تنهایی از غذا خوردن هم واجب تره..از نون شب هم…از پسته ی شب عید هم
    مهدیه *** هر کدوممون گندیای خودمونو داریم …مثلا من هیچ وقت تو حیطه ی دوستیم یا کل ارتباطاتم اجازه ی ابراز عقیده در مورد نوع اعتقاد نوع پوشش نوع رفتار و …به خودم نمیدم منتها همین چند روز پیش از اینکه یکی از عزیزترینها نشست پای منبر مامان و حرفایی که نصفشو هم قبول ندارم تایید کرد یه جوری شدم …دیکتاتور درونم شدیدا میخواست فریاد بزنه که نه !تو دوست منی نباید اینجوری گند بزنی به من اما …شانس آوردم که خفه ش کردم و برای بار ملیاردم به خودم گفتم دیکتاتوری ممنوع …هر کس حق داره همونجور که میخواد فکر کنه …اگه خفه ش نکرده بودم شاید اونم همین جوری مث تو یه چیزی تو دلش فرو میریخت …تنها حسنی که میتونم تو وجودم روش حساب کنم اینه که اکثرا (نه همیشه)یه خورده حرفها رو بیشتر از دیگزان مزه مزه میکنم و میزنم …گاهی یه حرفایی تلخیش دل خودتو هم میزنه هر چقدر هم که ته مزه ی تلخ جزئی از مورد علاقه هات باشهمیدونی؟!عجیب نیست ما ادمها یه جاهایی کمپلت طرفمونو نشناسیم …ولی دوستیتون نمرده می دونی چرا ؟فکر کنم دلایلش همون چشمهای شیشه ای باشه شاید کمرنگ بشه اما …حس میکنم بهار زیادی تنهاست…شاید هم دارم اشتباه میکنم *** اصلا فکر کنم این “توقع” رو جراحی کنیم برش داریم…(مثه زیگیل مثلا)…زنده گی ِ بهتری خواهیم داشت “خاموش ِ سابق “و “روشن ِ حال” جان!
    آیدا *** عسل…آدم گاهی هزار جور کتک و سیلی می خوره ..ولی کافیه یه هو دوستت بزنه به همون جایی که می دونه زخمه و دردناکه…بعد دیگه نمی ذاری به حساب دوستی..می ذاری به حساب ِ…نمی دونم..نامردیش..شاید!..بهار تنها نیست…اتفاقا زیادی دور و برش شلوغه..منم که زیادی تنهام و حوصله م رسیده به ضفر توی دوستی! *** غریبه ها آدم رو بیشتر درک می کنن این روزا اصلا.دقت کردی؟!
    میم *** اشتباه کردی بارانبه نظر من *** حالا که کمی بیشتر گذشته…بهتر می تونم بهش فکر کنم..
    مینا *** لطفا از نظر خودتون دفاع کنید! *** حذف و اضافه می کنم هنوز…با این که خیلی ساله درسم تموم شده
    محمد *** خب اولش دلم میخواست همه ش یه داستان بود و واقعیت نداشت… اصن بذار اینجوری فکر کنم که واقعیت نداره….اما واقعیت داره… خیلی ساده خیلی راحت….تاریخ مصرف دوستیها گاهی به سر میرسه….میشه باور نکرد… ولی واقعیت داره….باران! همیشه اینجوری نیست که تنهایی بد باشه… باور کن… *** فکر نمیکنید این از لطف زیاد شماست و نه ظرفیت داستان های من؟من و شما کی شوخی داشتیم اصلا؟!
    محمد *** تنهایی بد باشه؟..مگه می تونه بد باشه؟؟..انگار که بگی “غذاخوردن” بد باشه..اصن تنهایی از غذا خوردن هم واجب تره..از نون شب هم…از پسته ی شب عید هم *** این طور نگاه کردن به نوشته های روزمره ی آدمکی ناشناس…لطف اگر نیست پس چیست؟!بگذارید اول خیالتون رو راحت کنم آقا و بعد هم اعترافی بکنم.به چاپ هیچ وقت فکر نکردم و نمی کنم.که معتقدم “این جا” چیزکی چاپ نمی شود مگر به قیمت ِ چاپیده شدن ِ شخصیت و احساسات ِ نویسنده اش.این از بابت راحتی ِ خیال تان.بابت اعتراف هم باید بگویم که گاهی به شدت این نیاز را حس می کنم که فرد نقاد و ناقدی بیاید یادم بدهد که چه طور بنویسم و چه طور ننویسم.آن هم نه برای این که روزی چاپ شود و نه برای این که به به و چه چه ای بشنوم.نه.فقط چون نوشتن توی من دارد کم کم ریشه دار می شود و نمی خواهم شبیه کسی باشم که سال هاست “پشتک” می زند اما کج و کوله و فلچ وار! این هم بابت اعتراف.امیدوارم هم خیال شما راحت شده باشد و هم اعتراف دان ِ من کمتر درد کند از امشب!
    *** سلام من از خواننده های خاموشت هستم(بودم) باران جان.کاملا درکت میکنم عزیزم. آدم از بعضیا توقع نداره. واسه همینه که خیلی میسوزه. ***
    *** اصلا فکر کنم این “توقع” رو جراحی کنیم برش داریم…(مثه زیگیل مثلا)…زنده گی ِ بهتری خواهیم داشت “خاموش ِ سابق “و “روشن ِ حال” جان! ***
    *** یه بار هم درباره عروسی دختر داییت نوشته بودی و نوع برخورد مامانت. خیلی درکت کردم مثل الان. نمی دونم چرا خیلی ها به خودشون اجازه همچین برخورد هایی رو میدن. ***
    *** غریبه ها آدم رو بیشتر درک می کنن این روزا اصلا.دقت کردی؟! ***
    *** باران جان درسته کارش اشتباه بود ، تو ناراحت شده و من کاملاً درکت میکنم مثل همون موقع که عروسی دختر داییت بوداما اگه گفتم اشتباه کردی چون تو نباید دوست خوبت رو به خاطر یه اشتباهش بذاری کنار و کاش این رو در نظر میگرفتی که اون روز واسه اون یه روزه خاص بود و تلاش کرده بود خیلی خوشحال باشه ، اونور ماجرا اونم در نظر بگیر که بعد از رفتن تو و بعد ترش چه حالی داشته، ازم ناراحت نشو اما اون آدم به خاطر خوبیای دیگه اش بوده که باهاش دوست صمیمی بودی به خاطر اون چیزا شاید میگذشتی بهتر بودالبته این فقط نظر من بود و نظر شما بسیار محترم تره ***
    *** حالا که کمی بیشتر گذشته…بهتر می تونم بهش فکر کنم.. ***
    *** منم اگه بودم همین واکنشو داشتم…بودن آدمای اینطوری تو زندگیم که حذفشون کردم…حتی اگه سخت بود…حتی اگه درد داشت… ***
    *** حذف و اضافه می کنم هنوز…با این که خیلی ساله درسم تموم شده ***
    *** این قصه ظرفیت یه داستان کوتاه قشنگ رو داره … خیلی از نوشته هات اینطورن. اگه دستی به سر و روشون بکشی. زمان، شخصیت ها، زبان روایت و … رو کمی دستکاری کنی، می تونی یه مجموعه داستان کوتاه خوب ازش در بیاری و چاپ کنی.من دارم جدی حرف می زنم ***
    *** فکر نمیکنید این از لطف زیاد شماست و نه ظرفیت داستان های من؟من و شما کی شوخی داشتیم اصلا؟! ***
    *** چه لطفی؟راستش جمله سوالی اولتان را حدس می زدم که با تاکید روی جدی بودن مسئله تاکید کرده بودم که متاسفانه با آنکه من هم سابقه ای از شوخی در ذهنم ندارم، اما حداقل می توانم بگویم حرفم را جدی نگرفتید … (حالا می توانیم استدلال کنیم که ما علاوه بر شوخی، جدی هم نداریم!!) ***
    *** این طور نگاه کردن به نوشته های روزمره ی آدمکی ناشناس…لطف اگر نیست پس چیست؟!بگذارید اول خیالتون رو راحت کنم آقا و بعد هم اعترافی بکنم.به چاپ هیچ وقت فکر نکردم و نمی کنم.که معتقدم “این جا” چیزکی چاپ نمی شود مگر به قیمت ِ چاپیده شدن ِ شخصیت و احساسات ِ نویسنده اش.این از بابت راحتی ِ خیال تان.بابت اعتراف هم باید بگویم که گاهی به شدت این نیاز را حس می کنم که فرد نقاد و ناقدی بیاید یادم بدهد که چه طور بنویسم و چه طور ننویسم.آن هم نه برای این که روزی چاپ شود و نه برای این که به به و چه چه ای بشنوم.نه.فقط چون نوشتن توی من دارد کم کم ریشه دار می شود و نمی خواهم شبیه کسی باشم که سال هاست “پشتک” می زند اما کج و کوله و فلچ وار! این هم بابت اعتراف.امیدوارم هم خیال شما راحت شده باشد و هم اعتراف دان ِ من کمتر درد کند از امشب! ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *