کسی باید باشه باید…

می گوید:” با یه نفر حرف بزن اروم شی ” و بی اختیار، بی این که به کلماتم فکر کنم می گویم:” اگر نرگسی بود شاید…اما نیست…نیست…نیست…نیست”. هر کدام از نیست هایم بلند تر از قبلی ست. فریاد تر از قبلی ست. سکوت می کنیم اول و بعد او هنوز سکوت است و من بغض. “بغض”! فکرش را بکن. این چند روز کذایی ، خبری از بغض و گریه نبود و خودم متعجبم. نه که نخواسته باشم، نه. اما بی خیالی و بی حوصله گی و غمگینی و عصبی بودن ، به بغض و آه و ناله مجالی نداد که خودشان را نشان بدهند اصلا. مثل تو شدم نرگس. یادم نمی آید تو هم گریه کرده باشی تا به حال!..کدام حال؟تا آن روزها منظورم است! امروز را نمی شد بیایی نه؟…از آن نگاه های خالی از قضاوت و از آن سوال های خالی از کنجکاوی ات می خواستم و داشتم می مردم و جان می دادم برای این که بنشینیم لبه ی یک جدول پشت به اتوبان و پاهای مان را دراز کنیم و من زر بزنم و تو پک بزنی به سیگار. یادم است یک بار مرض ام گرفت. دل ام خواست ببینم چه قدر نرگسی و چه قدر با من ِ بارانی و ما چه قدر نرگس و بارانیم. توی یکی از آن جدول نشینی ها بود که یک دفعه گفتم:” استاد فلانی رو یادته؟…من عاشقشم و باهاشم!”.نه سرت را برگرداندی و نه چشم گرد کردی و نه صدای ات عوض شد. فقط گفتی:” آقای نویسنده می دونه؟”. گفتم :”نه” و تو فقط با همان لحن گفتی:” عشق آزاده” و من همان جا فهمیدم که تو نه بهاری و نه هیچ کس دیگر. بعدا چند بار دیگر از من پرسیدی که استاد چه طور است و حال و روز خودم با دو نفر خوب است یا نه و همین. همین عوضی. امروز از این “همین” ها می خواستم.دل ام می خواست بنشینی و من بگویم “چه کنم”. دل ام می خواست اصلا بگویی “نمی دونم” و با هم ندانیم لااقل. مرگ ام هیچ چیز نیست جز اعتمادی که دیگر ندارم. مرگ ام نه ناراحتی ست و نه دلخوری و نه حسادت و نه هیچ چیز. مرگ و دردم اعتمادی ست که از بین رفته و برای ساختن اش باید ویران شوم خودم. توی لعنتی هم که خفه خون ات بند نمی آید بعد از این همه سال. بدبخت، الان آبدارچی ها هم وقتی می خواهند بروند برای خودشان replacement می گذارند و تو مثل خر بدون این که کسی را جای خودت بگذاری رفتی. لعنت به تو واقعا. هر جا که هستی لعنت به تو و کاری که با زنده گی ِ بدون ِ نرگس من کردی.که این جور روزها به خودم بپیچم و عکس و دستخط و نامه ها و کتاب های ات هوش از سرم ببرد و له له بزنم برای چشم های ات و گوش کردن ات…
خودم را به حال خودم گذاشته ام و هرروز بدتر می شوم. مثل تیر خورده ای که به جای بیمارستان خودش را توی خانه زندانی کرده. پیشنهاد پوزیشن بالاتر خوشحالم که نکرد هیچ ، دلم را هم به فاک داد. زل زدند به من که چه طور می پرم از خوشی بالا و من فقط آویزان تر شدم. دلم می خواست همه ی حس های ام سر جای اش بود و آن وقت پوزیشن بالاتر می گرفتم. نه این که حس های ام مثل گردنبند هزاردانه کف زمین پخش شده باشد و یک نفر بهم همان موقع یک دستبند هزاردانه هدیه بدهد!…خرابم نرگس. از آن خرابی های کلاس نرویم و بنشینیم پشت ِ دانشگاه و سکوت کنیم…خرابم. خراب.

یک نظر برای مطلب “کسی باید باشه باید…”

  1. ناشناس

    دلربا *** من هم مثل ربتا چیزی جزدعا ندارم…ای خدای مهربون وتوانا تو قادر به انجام هرکاری هستی .محال برای تو وجود نداره..پس لطفا ولطفا مواظب بابای دوستم فریدا باش..دستش رو محکم توی دستت بگیر ودرد وبیماری را از وجود پاک کن… ***
    وحیده *** آرام بگیر باران …ای کاش که آرام بگیری …. می دانم ترس از دست دادن داری .. ما همه این ترس را داریم و شاید تو بیشتر .. برات دعا می کنیم باران که آرامش داشته باشی ***
    shirin *** Chishod baran?? ***
    شیدا *** امیدوارم با خبرهای خوب بیای بانو امیدوارم واقعا برات و برای بابا دعا میکنم هر کاری ازم بر بیاد کوتاهی نمیکنم رفیق لب تر کن ***
    مرمر *** باران جان چی شد ؟ رفتید پیش دکتر بابا ؟ ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *