علی چپ نوشت

بلاگ اسکای که باز شد تازه فهمیدم چه قدر دلم تنگ شده بود برای ات “اینجا”ی لعنتی. همین چند روز پیش بود که فکر می کردم به این که چه طور باید نوشت اصلا؟ مگر من جمله می توانم بسازم از یک مشت تصویر و فکر؟ نوشتن سخت است و کار من نیست و چه طور تا حالا بوده؟ اما امشب آن قدر غلت زدم و خوابم نبرد و آن قدر خوابم نبرد و غلت زدم تا فهمیدم باید نوشت.
کنفرانس سه روزه شد یک روز و آن دور روز به عمر من اضافه شد انگار. لعنتی ها اما همین یک روز را هم از زیر ِ مطرح کردن موضوع شکنجه ی زندانیان در رفتند و از بحث ِ اعدام زیر ِ هجده سال، ماست مالی کنان گذشتند. این همه دویدیم برای همین دو تا موضوع و آخرش هم دو تا “خفه شوید” ِ زیر پوستی نصیب من و رییس جدیدم شد و دست از پا دراز تر برگشتیم. من به زبان نیاوردم اما با همه ی زبان های دنیا از خدا تشکر می کنم که آتوپسی هم جزو همان روزهایی بود که کنسل شد. آن بار را اگر جان سالم به در بردم، این یکی بار را قطعا جان به جان می شدم. آمادگی ذهنی اش را نداشتم. دروغ چرا، آمادگی ذهنی ِ هیچ چیز را ندارم. هیچ چیز. نه آمادگی ِ رفتن و نرفتن، نه آمادگی بودن و نبودن، نه آمادگی دل دل کردن، نه آمادگی هر آن چه که آمادگی می خواهد. توی آسانسور، یک آدم ِ ناشناس داشت به یک ناشناس دیگر می گفت که پسر ِ بیست ساله ی یک ناشناس ِ سومی یک هفته توی بیمارستان بوده و دیروز فوت کرده. ناشناس دوم پرسید چرا و اولی گفت: “تصادف” و انگار این کلمه من را از توس آسانسور برداشت و گذاشت زیر ِ آسانسور و بعد خود ِ آسانسور از طبقه ی هفتم افتاد روی ام. دل ام می خواست دست های ام را ببرم سمت ِ گلوی ِ یکی از ناشناس ها و بگویم:” توی آسانسور خفه شید، همین!”. فردا و پس فردا هم بگذرد، شاید جمعه را بروم کوه . نیاز دارم فاصله ام با خودم کمی کمتر شود. با آسمان هم. هر روز می گویم سخت نگیر باران جان، فردا بهتر می شوی، بهتر فکر می کنی، بهتر تصمیم می گیری…
“باران جان” هم هرروز یک گندی جور می کند برای حال اش و می گذارد توی کاسه ام. کارم دارد پررنگ و پر رنگ تر می شود توی زنده گی ام. یک دفعه به خودم می آیم و می بینم دو ساعت است که برای شنونده ی فرضی یا واقعی دارم از از جنگ و تفحص و شهید و قانون مجازات و بازپیوند خانواده ها حرف می زنم. ان قدر کارم مساله ی مرگ و زنده گی شده که شب ها باید بی بی سی ببینم و روی توانایی ِ “تحلیل” ام کار کنم و کار کردن روی “توانایی” های نداشته خعلی سخت است به جان ِ باران جان. سخت ترین کار دنیاست که روی هیچی های ات کار کنی تا شاید جوانه ای، نیم جوانه ای چیزی دربیاید. من البته استاد ِ از “هیچ” ِ همه چیز، “همه چیز” ساختن ام، اما “هیچ و پیچ” های خود ِ آدم با همه چیز خیلی فرق دارد.
هی می خواهم تمرکز کنم ببینم چی باید بنویسم اما فقط پرم از این خوشحالی که “هی…نیگا…من دارم می نویسم بی هیچ زحمت و ذلتی” و این یعنی هنوز حالم آن قدر خراب است که نوشتن ام می آید و دقیقا نمی دانم که خوب است یا نه و این نمی گذارد ادامه بدهم خط به خط های شبانه را. خوشی ِ مزاحم.
بچه ها نوشت: بابت احوال پرسی های ِ کامنتی و ایمیلی و مسیجی و زنگی تان، دنیاوار ممنونم. من خوبم و مدیونید اگر باور کنید!

یک نظر برای مطلب “علی چپ نوشت”

  1. ناشناس

    دختر نارنج و ترنج *** باران برام سخته این طرف مانیتور می نشینم و از بیماری بابا می خونم… برم بنشینم به جای ریتا من دعا کنم…. دعا کنم برای این که نه بابای تو و نه هیچ بابای دیگری توی این شهر تار شده پشت نگاهت، هیچ وقت ِ هیچ وقت مریض نشن، درد نکشن، غصه ی بچه هاشون نشه این درد کشیدنشون… برم بشینم دعا کنم… *** کاش دعایی بود که گارانتی داشت…
    *** کاش دعایی بود که گارانتی داشت… ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *