سه روز از رفتن ات…سه سال از عمر ما..

از مسجد برگشته ام خانه.تنها.دل ام راضی نمی شد نازی و عمه را تنها بگذارم، اما با خودم کار داشتم.با تو هم.یک چیزهایی را باید بگویم که دارد روی قلبم سنگینی می کند.باید بگویم و بگویم و بنویسم و بنویسم تا سبک شوم.باید سبک شوم تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم.باید برای نازی تصمیمی بگیریم.ماتمزده بودن ِ من و همه هیچ دردی از دخترکمان دوا نمی کند.باید خوب شوم…باید خالی شوم….باید بلند شوم…

این عکس را بچه ها و نازی پرینت گرفتند برای مراسم امروز که قشنگ دل همه را بسوزاند!دوست اش داری؟…یادت هست؟ یکی از بارهایی بود که رفته بودیم کوه .ما مثل همیشه ولو شده بودیم زیر سایه ی درخت ها و تو مثل همیشه این طرف و آن طرف دنبال گل و گیاه ها بودی! برگشتی با یک قاصدک بزرگ توی دست ات.گفتم:” بگیرش جلوی صورتت تا عکس بندازم”.گرفتی جلوی صورتت طوری که صورتت معلم نبود.گفتم :”نه…چشمات معلوم نیست…خودتم نگام کن…”..و نگاهم کردی.شیطنت بار.یک جور ِ رمز دار.آن طوری زل زدی به دوربین که یادم رفت قاصدک هم باید توی عکس بیفتد..و کلیک…
کی فکرش را می کرد که این عکس را امروز بگذاریم میان ِ دو تا گلدان پر از گل های سفید و جلوی اش دو تا شمع روشن کنیم و جلو ترش حلوا و خرما بگذاریم؟.آدم این طور وقت ها از عکس گرفتن هم می ترسد.به تو و خاطره های نزدیک مان که فکر می کنم می ترسم از هر عکس و خداحافظی و لبخند و صدایی که نکند آخرین بار باشد.
دیشب گفتند که من و نازی برویم خانه تان و از اتاق ات یک دست از لباس هایی که دوست داشتی را بیاوریم که بدهند به فقیری بپوشد و حس ِ خوب اش برسد به تو!.پرسیدم چرا اما همه زبان به دهن گرفتند.ترسیدند باز مثل جلوی غسالخانه پاچه گیری کنم!…راستی کیف کردی که دویدم جلوی در غسالخانه و با ته مانده ی توانم داد زدم که “هیچ کس حق نداره بره تو”! .دو نفر دهان شان را باز کردند که می خواهیم دعا بخوانیم و دوباره داد زدم “مرده شور ِ مذهب تون و دعاتون رو ببرن که برای اخرین بار باید توی مرده شور خونه عزیزتون رو ببینید!” مادرم گریه کرد که “بذار باهاش خداحافظی کنن مامان جون”…داد زدم سر مادرم که ” هیچ کس …هیچ کس…هیچ کس نباید بره”.بعد افتادم به پای مادرم .آن جا فکر کنم تنها جایی بود که اشک های ام آمدند…هق هق کردم که :”مامان تو رو خدا…همون خدایی که می پرستی…نذار برن تو…مامان من و نازی همیشه جلوی هم لباسامونو عوض می کردیم ولی ف هیچ وقت این کارو نمی کرد…مامان ف خیلی با حیا بود…نذار این طوری ببین اش…مامان جونم التماست می کنم….خواهش می کنم…مامان به پات می افتم…نذار برن….” .مادرم برای اولین بار ایستاد پشت ام.محکم.به همه گفت هیچ کس نرود داخل. بلندم کرد از روی زمین.سرم را چسباند به سینه اش و گفت:” باشه باشه..باشه مامان جون…کسی نمی ره تو…باشه…تو آروم باش…”…کیف کردی؟…بس که تو با شرم بودی دختر.شورش را در می آوردی بعضی وقت ها اصلا.چهل تا سوراخ می رفتی برای لباس عوض کردن و ما همیشه مسخره ات می کردیم که :”بابا بی خیال…مگه چی داری که ما نداریم؟” و تو می خندیدی.
پرسیدم لباس اش را برای چه می خواهید اما هیچ کس هیچ نگفت.مادرت بغض کرد و گفت که اعتقاد دارد .گفت که من و نازی برویم خانه تان و هم لباس ات را بیاوریم و هم توی اتاق ات شمع روشن کنیم.
“باز دوباره تو همه ی کارای سخت رو دادی به من و نازی!”.این جمله را روزی صد بار از ما می شنیدی.یادت هست؟.وقتی از راه می رسیدی و می دیدی من و نازی فقط خورده ایم و ریخته ایم و داد می زدی که :”پاشید اینارو جمع کنید ببینم”.یا زنگ می زدی که :”بچه ها میز و بچینید من گشنه مه” و ما می گفتیم :” غذا کجا بود بابا” و می گفتی :” می خوام وقتی می رسم غذا اماده باشه ..تن پروری بسه…پاشید غذا درست کنید” !…حالا رفتن توی اتاق ات و لباس های ات را زیر و رو کردن؟..شوخی می کنی؟…کاش تا آخر عمرم برایت میز می چیدم اما مجبور نمی شدم وقتی هنوز بوی تو توی آن خانه و اتاق است برگردم آن جا.کاش تا همیشه خانه تان را تمیز می کردم اما مجبور نبودم کشویی را باز کنم که هنوز روی ِتای ِ لباس های ات جای دست های ات را ببینم…”باز هر چی کار سخته…دادی به من و نازی؟”….
رفتیم خانه تان.نازی می لرزید.من هم که استاد خفه خون گرفتن و تظاهر به خوب و عادی بودن و ازدرون مثل موریانه خودم را خوردن!.چراغ اتاقت را که روشن کردیم هر دو افتادیم روی زمین.مگر می شود؟…آن پنجره و پرده ی بنفش؟…آن کتاب های نیمه خوانده با نشانه های بین شان، آن مجسمه های نا تمام، آن دار ِ گلیم ، آن لباس هایی که تا کرده بودی تا اتو کنی ، …این همه بوی زنده گی…این همه بوی ناتمامی…مگر می شود؟…قلب مان می لرزید…دیدی؟…به قول آقای مخلص …تویی که تا دو هفته ی پیش یک راه به وسعت همه ی دنیا جلوی پای ات بود..مگر می شود نباشی؟…مگر می شود دیگر روی آن تخت نخوابی؟…مگر می شود آن خرس زرد را بغل نکنی؟…عطر زده بودی و در عطر را نبسته بودی ،دستبندت را انداخته بودی جلوی آیینه شلخته.این یعنی با خودت گفته ای شب بر می گردم و جلوی آیینه را مرتب می کنم؟…همین؟…یعنی این قدر بی حساب و کتاب باید می رفتی؟…این قدر ناجور و ناغافل؟…دل ات خنک شد که وقتی لباس های ات را زیر و رو می کردیم برای آن شلوار جین سبز ، نازی نفس اش داشت بند می آمد؟…یعنی آن لحظه خوشحال بودی از رفتن ات؟…یعنی چه طور بودی؟…توی دل ات نسوخت برای بدبختکمان؟…برای نازی اکمان؟…اگر فرصت برگشتن داشتی شک ندارم که وقت اش همان وقتی بود که ماپاهای مان شل شد و افتادیم کف اتاق ات…
اتاق ات را دوست داشتی.با ما بودن را دوست داشتی…نداشتی؟…زنده گی با نازی را انتخاب کرده بودی…نکرده بودی؟…برادرزاده ی شش ماهه ات را می پرستی…یادت هست؟..می گفتی آرزوی ات این است که زودتر زبان باز کند و بگوید :”عمه”…زبان باز نکرد و رفتی.
چه قدر حرف دارم ف…چه قدر از این خاطره های ریز به ریز دارم که می ترسم به زبان بیاورم شان و مادرت و نازی ریز ریز شوند.شاید این ها را بخوانی. نوشتن را دوست داشتی.آخرین نوشته ی سررسیدت را که بالای سر تخت ات می گذاشتی خواندم و از دیشب ثانیه های ام شده این چند خط که …
” توی زنده گیم دو تا آرزو بیشتر ندارم. می دونم که برای رسیدن به هرکدومشون یه عمرلازمه…ولی من هردوتاشو توی همین زنده گی می خوام.من هردوتاشو می خوام”

فکر نکردی که ما این را بخوانیم و …شب خوابمان نبرد از این سوال که دو تا آرزوی اش چه بود؟…
می خواهم بدانم این ها را می بینی و حالا خوبی؟…حالا لبخند می زنی یعنی به این مصیبتی که دارد ذره ذره مان را آب می کند؟…یعنی حالا خوبی؟

یک نظر برای مطلب “سه روز از رفتن ات…سه سال از عمر ما..”

  1. ناشناس

    یکتا *** وای خدای من آخه چرا ؟؟؟چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *** من هزار برابر تعداد علامت سوالای تو…سوال و علامت سوال دارم یکتا!…چه اسم خوبی داری تو..من رو یاد یکتای خودمون میندازی!
    میم *** من هزار برابر تعداد علامت سوالای تو…سوال و علامت سوال دارم یکتا!…چه اسم خوبی داری تو..من رو یاد یکتای خودمون میندازی! *** اوضاع گاهی خر در الاغ می شه! قوی و پر انرژی و دوست داشتنی رو از کجا آوردی دقیقا؟؟! بابام خوب می شه؟!!…باید باشه.اصلا باااااااید باشه…اصلا راهی نداره جز خوب شدن و خوب بودن.
    میم *** باران باران بارن چی میگی؟؟؟ عمه ات؟ ولیمه ؟ فِ ؟!!!!باران بابات خوب میشه مثل سری قبلمیدونم سخته تحمل بیماریش اما یه مرحله است باران جان زود خوب میشه باران ِ قوی و پر از انرژی و دوست داشتنیم مواظبش باش *** آخ ازین گذشتن….خر تو چرا توی چمنه؟!
    یکتا *** اوضاع گاهی خر در الاغ می شه! قوی و پر انرژی و دوست داشتنی رو از کجا آوردی دقیقا؟؟! بابام خوب می شه؟!!…باید باشه.اصلا باااااااید باشه…اصلا راهی نداره جز خوب شدن و خوب بودن. *** منم دوست دارم بدونم حالا چه شکلی شده!..حس و حالم خرابه فقط.
    مرمر *** قوی و پر انررژی و دوست داشتنی رو از خودت آوردم چون هستیمعلومه که خوب میشه منظورم تاکیدم به زودش بود اوضاع هر چه قدرم خر در الاغ باشه یه مرحله از زندگیه که باید بگذره مثل اوضاع خر در چمنِِ فعلیه من *** من متحیر این همه لطف ام مرمر.جز تعجب اون هم از نوع دهان بازش…و خوشحالی از پیدا کردن یه دوست…حس دیگه ای نمی تونم داشته باشم.
    میم *** آخ ازین گذشتن….خر تو چرا توی چمنه؟! *** بنویس “خصوصی” و مطمئن باش خصوصی می شهbma564@gmail.com
    ققنوس روی کاناپه *** یکتای شما رو هم دیدم بینهایت خوشکله چه قدر معصوم و نازه . هر وقت حال و حوصله داشتی بازم ازش عکس بزار ببینیم الان که بزرگتر شده چه شکلی شده *** من اصلا نمی خوام شبیه من باشن قوقی.باور کن می دونم که من خودم بی شعورترین ام.اصلا من نفهمی رو به غایت رسوندم.اما وجدان داشته باشن.انرژی؟…تو داری؟…میفروشی؟…چنده الان؟!
    نانی *** منم دوست دارم بدونم حالا چه شکلی شده!..حس و حالم خرابه فقط. *** شعور و معرفت یاددادنی و یاد گرفتنی نیست نانی.خودم هم ندارمشون خیلی وقت ها.اما وجدان رو که می شه تلاش کرد و داشت؟..نه؟
    زهرا *** شاید بخندی یا باور نکنی ولی از وقتی با وبت آشنا شدم تا همین دیروز داشتم کل آرشیوتو میخوندم هرجا میرم هر کاری میکنم یاد تو میفته بارااااااااانمطمئنم که بابا حالض خوب میشه هر چه زودتر باااید خوب بشه دیروز که باران میومد یاد اون خاطرت از چتر مشکی و قرمزی که از اون دختر گرفتی افتادم میگم که چند روزه همه جا بامنــــــــــیمراقب خودت باش قوی باش باران مهربون *** ترنج خوبه ترنج.این روزا خیلی تنهاست.نق می زنه..اما دلش رو به دست میارم.
    دختر نارنج و ترنج *** من متحیر این همه لطف ام مرمر.جز تعجب اون هم از نوع دهان بازش…و خوشحالی از پیدا کردن یه دوست…حس دیگه ای نمی تونم داشته باشم. *** خدا به باران یه خواب عمیق بده که بعدش پاشه ببینه همه چیز خواب بوده
    [ بدون نام ] *** آخه بدبختی نمیشه بهت خصوصی داد ایمیلت را میدی؟ *** همه شون به درک برن… فقط بابام دوباره نره روی تخت اون بیمارستان لعنتی
    مریم *** بنویس “خصوصی” و مطمئن باش خصوصی می شهbma564@gmail.com *** دقیقا می فهمم.باور کن که فرناز…برای من حتی اگر یکیشون عروسی هم الان بگیره..مهم نیست و نهایت اش می گم به درک! اندازه ی قدشون رفتار کردن..اما دلخوریم بابت خانواده ی ف و نازیه که انتظار دارن درک بشن و انگار نمی شن!
    [ بدون نام ] *** سرب خیلی خیلی از یخ سنگینتره. یخ آب میشه یه روز. با مردم نجنگ که چرا مثل تو نیستن. که چرا بیشعورن. که چرا خودشونن و بهتر نیستن. باران خر نشو. جفتک ننداز به زمین و زمان و عمه بزرگه یا کوچیکه. باران انرژیت رو واسه خودت واسه بابات واسه برادرک واسه مامانت نگهدار. بیشعوری آدمها درد داره ولی تا وقتی مقابله باهاش انرژی بیشتری ازت میگیره کار بیخودیه. *** شاید خدای کلیسا مهربان تر باشد…
    فرناز *** من اصلا نمی خوام شبیه من باشن قوقی.باور کن می دونم که من خودم بی شعورترین ام.اصلا من نفهمی رو به غایت رسوندم.اما وجدان داشته باشن.انرژی؟…تو داری؟…میفروشی؟…چنده الان؟! *** طاقت دیدن دوباره ی همه ی اون دردایی که پارسال کشید رو ندارم آیدا.
    آبجی *** امیدوارم و مطمئنم که مشکل بابا زود حل می شود و چیز خاص نیست ،به خودت مسلط باش .(در مورد رفتارهای بقیه هم صبور باش ما نمی توانیم به همه شعور و معرفت یاد بدیم ) *** ممنونم.این که خدا هوای ما رو داره قبول دارم..منتها چرا شیر ِ هوای ما رو یادش می ره باز کنه گاهی؟!
    آیدا *** شعور و معرفت یاددادنی و یاد گرفتنی نیست نانی.خودم هم ندارمشون خیلی وقت ها.اما وجدان رو که می شه تلاش کرد و داشت؟..نه؟ *** بعضی وقتا هم اون قدر زبون آدم دراز می شه که نمی دونه چه جوری جمع اش کنه!..من معمولا به این حالت مبتلام!
    فروید کوچک *** *** من به خودم احتیاج دارم؟!!
    بهروز *** همه ی دعاهای من برای بابای خوب تو…..مارلی خوبه باران..خوبه..ترنج عزیزکم خوبه؟ *** کمکش می کنم.فقط منتظرم اروم و قرار بگیره.بعد می کشونم می برم اش سمت ِ “زنده گی”
    موش کور *** ترنج خوبه ترنج.این روزا خیلی تنهاست.نق می زنه..اما دلش رو به دست میارم. *** آد”ما” دارن آد”من” می شن.به خدا!
    نیلوفر *** گریه کردم به خاطر اینهمه درد،به خاطر این همه بی توجهی *** باران ِ شما…از شمای مهربون خیلی ممنونه
    shirin *** این یکی رو دیگه کجای دلت بذاری(بیماری بابا) خدایا به باران طاقت و قوت بده و به بابای نازنینش سلامتی *** برگشتن ات بهترین خبر خوبی بود که امروز شنیدم مینا.خوشحالم.هوس یه “برگشتن” کردم:)
    مهرک *** خدا به باران یه خواب عمیق بده که بعدش پاشه ببینه همه چیز خواب بوده *** تو دعا کن شیدا.بعضی آدما و زنده گی هاشونو که می بینم فکر می کنم واقعا خدا بابت بدبختی این انسان ها شرمنده نیست؟…اونه که باید گاهی شرمنده بشه نه ما شیدا.هیچی توی دست ما نیست که بخوایم شرمنده شیم
    مینا *** زندگی گاهی عجب خر تو الاغ میشه … دلت چه صبری داره باران … منو ببخش اما ولیمه به درک! هر کی میخواد بره بره … فهموندن چیزی به کسی که ؛نمیخواد؛ بفهمه ممکن نیست.بابا هم خوب میشه … حتما” حتما” حتما” به سلامت از این طوفان گذر میکنه … من خوب میفهمم نگرانی ات رو … چقدر دلم میخواد برات کاری کنم که یه کم خوشحال و آروم شی … *** من اول برای دومی ِ تو می گم..که مطمئنم می شکنهدوم برای اولی تو می گم که منم مثل شما امیدوارم
    شیدا *** همه شون به درک برن… فقط بابام دوباره نره روی تخت اون بیمارستان لعنتی ***
    [ بدون نام ] *** امیدوارم که سایه پدر همیشه بالای سرت باشه. عزیزم خدا نخواد برای کسی ازین اتفاقا بیفته. واقعا هیچ کس ادم رو درک نمیکنه میگن خاک مهر رو میبره. واسه بعضیا حقیقت داره. زود یادشون میره که کی رو ز دست دادن. باورت میشه یکماه بعد از فوت پدرم عموی بزرگم با کت و شلوار سفید اومد سر خاک برادرش؟؟؟ شاید این حرفم خنده دار باشه اما تو خوب میفهمی من چی میگم. شاید یکی بگه این مسخره بازیا و مشکی پوشیدنا دیگه دورش گذشته. اما باید داغدیده باشی تا بفهمی اینجور مواقع چه حس و حالی بهت دست میده… ***
    شب زاد *** دقیقا می فهمم.باور کن که فرناز…برای من حتی اگر یکیشون عروسی هم الان بگیره..مهم نیست و نهایت اش می گم به درک! اندازه ی قدشون رفتار کردن..اما دلخوریم بابت خانواده ی ف و نازیه که انتظار دارن درک بشن و انگار نمی شن! ***
    *** واییی من تازه خواننده وبتون شدم ولی وقتی نوشته شما رو خوندم حالم بد شد . عمه شما میشه خاله ف درسته؟ما میگیم خاله بعد از مادر نزدیکترین کس آدمه واااای مهمونی گرفته . خبر از داغ دل خواهرش نداره من به غریبگیم دلم کباب شد برای مادر ف برای پدر ف باران جان من این جمعه حتما تو کلیسا برای سلامتی پدرتون دعا میکنم و مطمئنم خدا جواب میده. ***
    *** شاید خدای کلیسا مهربان تر باشد… ***
    *** باران حتمن خوب میشه بابا. حتمن. معلومه که ناراحتی های این چند وقته اذیتش کرده اما دوباره سرپا میشه و همه اینا غمباده. حتمن بابا خوب میشه تا بیاد و جوجه نخوردنت رو مسخره کنه و یه عالم چای ذغالی دبش بهتون بده. هر کاری هم از دستم بر بیاد هستم. ***
    *** طاقت دیدن دوباره ی همه ی اون دردایی که پارسال کشید رو ندارم آیدا. ***
    *** برای پدرتان سلامتی می خواهم تنها کاری است که از دستم بر می آید نگران نباشید خداوند هوای ما را نیز دارد گرچه شاید ظواهر کارها نشان ندهد. ***
    *** ممنونم.این که خدا هوای ما رو داره قبول دارم..منتها چرا شیر ِ هوای ما رو یادش می ره باز کنه گاهی؟! ***
    *** آدم بعضی وقتا لال می شه 😐 ***
    *** بعضی وقتا هم اون قدر زبون آدم دراز می شه که نمی دونه چه جوری جمع اش کنه!..من معمولا به این حالت مبتلام! ***
    *** من حرفای قشنگ بلد نیستم. بقیه زدن اونا رو. فقط می تونم بگم خودتو حفظ کن. تو به خودت احتیاج داری. عذاب وجدان در قبال هیچکس نداشته باش. ***
    *** من به خودم احتیاج دارم؟!! ***
    *** اگر در توان آشناهاتون هست یه کاری واسه نازی پیدا کنید برای ازدواج معرفیش کنید نمیدونم هر راهی که سر این دختر گرم بشه . الان شرایط بدی داره واقعا ! حج واجب هم که نبوده عمره بوده وضعشونم که میگی خوبه باز می رفتن خوب ! ***
    *** کمکش می کنم.فقط منتظرم اروم و قرار بگیره.بعد می کشونم می برم اش سمت ِ “زنده گی” ***
    *** Oza defullllllllt tAr shode baran.in che vaziye akhe? Mage mishe nafahman?? Aman az in adamaaaaaaaaa. Babat vali khub mishe baran, b khoda ***
    *** آد”ما” دارن آد”من” می شن.به خدا! ***
    *** منم نمیدونم چی بگم یعنی خیلی حرفا دارم اما نمیتونم خوب بنویسمشون واسه همین فقط واسه بابای عزیزت ارزوی سلامتی میکنم و امیدوارم که همه چیز درست شه باران خوب ما ***
    *** باران ِ شما…از شمای مهربون خیلی ممنونه ***
    *** باران جانم…دعا می کنم چیزی نباشد…بابای خوبت دوباره سلامت شود و حالت بهتر شود…انصاف نیست به خدا…این همه سختی کشیده اید این چند وقت…راستی من برگشته ام به وبلاگ سابق…دوباره می نویسم…می بوسمت… ***
    *** برگشتن ات بهترین خبر خوبی بود که امروز شنیدم مینا.خوشحالم.هوس یه “برگشتن” کردم:) ***
    *** اونقدر از خدای خودم شرمنده ام که روم نمیشد برات کامنت بذارم و بگم دعا میکنم…دعا میکنم بانو ایشالله که چیزی نیست ***
    *** تو دعا کن شیدا.بعضی آدما و زنده گی هاشونو که می بینم فکر می کنم واقعا خدا بابت بدبختی این انسان ها شرمنده نیست؟…اونه که باید گاهی شرمنده بشه نه ما شیدا.هیچی توی دست ما نیست که بخوایم شرمنده شیم ***
    *** سرب سنگین ترینه … بارانکم ***
    *** باران بانو!اول برای دومیش میگم:بابات قویه.زودی خوب میشه.تو فقط لبخند زدن یادت نره.گاهی فقط تا به همه روحیه بدی.دوم برای اولیش:امیدوارم دل مادر ف نشکنه از دست خواهرش. ***
    *** من اول برای دومی ِ تو می گم..که مطمئنم می شکنهدوم برای اولی تو می گم که منم مثل شما امیدوارم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *