رگ رگ است این آب ِ‌شیرین زآب ِ شور

احساس کسی را دارم که دو روز درگیر ِ لرزه های ممتد زلزله بوده و گرچه حالا جان ِ‌سالم به در برده، اما فکرش در ناسالمی کامل به سر می برد.گیج و پرت ام بدجوری.
جمعه
درگیر ِ‌اجرا و پس و پیش لرزه های اش.پیش لرزه ها هر چه بود اضطراب و داد و فریادهای نیکول و استرس ِ ما برای به موقع آماده کردن صندلی ها و حاضر شدن و آمدن و نیامدن ِ‌میهمان ها و فیکس کردن صحنه و خط به خط نمایش و آوازها را دوباره و ده باره مرور کردن بود و بس!
پس لرزه ها اما دلچسب تر و مطلوب تر این بار.
این که هد ِ‌دلیگیشن مان با دهان باز بیاید سمت من و بگوید:”WOW”…و اعتراف کند که قبل از این که بیاید فکرش را هم نمی کرده که شاهد همچین چیزی باشد.این که به موسیو گفته که “این باران…آن بارانی نیست که من هرروز توی آفیس می بینم و شگفت زده و flabbergastedشده است”.یا این که یک دفعه موقع آواز خواندن چشم بگردانم توی تماشاچی ها و ببینم نرگس و بهروز و آقای نویسنده و دوستان اش و همه ی آدم گنده های صلیب یک طرف نشسته اند و ذوق مرگ شوم و بعد روی ام را برگردانم و ببینم قطب الدین صادقی آن طرف نشسته و نفله شوم از هیجان و دل ام بخواهد همان وسط نمایش بپرم پایین و بروم سمت اش.این بماند که بعد از نمایش تمجیدهای ایشان و کلمه به کلمه شان درباره ی بازی ام ، مثل بالن من را داشت باد می کرد و دست ام اگر توی دست شان نبود، قطعا رسیده بودم به ابرها.
قطعا ایشان و برخورد جنتلمنانه شان و خنده های صادقانه و شوخی های شان و بسته ی شکلات Mersi بهروز (از کجا می دانستی من مُرده ی این جور بسته های شکلات ام که امکان انتخاب طعم دارم)و بسته ی “سوتی ِشیرین” بهروز جلوی لیلا جون بابت وبلاگ ِ‌من !(رسالت تو اصلا همین بود انگار بهروز) و غافل شدن ام از نرگس و دیدن ِ‌دست های سعید دور کمر نرگس و رقص شان روی سن و چشم غره رفتن های ام به سعید و زمزمه ام در گوشش که “این تو بمیری ازون تو بمیری ها نیست و گمشو دستاتو از روی دوستم بکش کنار!” و آقای سفیر ِ نازنین و دوست داشتنی و بغض نیکول و موسیو موقع خداحافظی و یک عالمه چیزهای دیگر که از شدت مستی یادم نمی آید ، این اجرا را کرد فراموش نشدنی ترین اجرای عمرم.
شنبه
هنگ اوور آن قدر غلیظ که قهوه ی خیلی غلیظ هم حالم را جا نمی آورد.هنوز هیجان و الکل و آدرنالین توی خون ام مانده!
باید خودم را برسانم به نازی اما.این طرف و آن طرف خانه می روم بی هدف.توی ایینه خودم را می پایم…خوب نیستم اما باید شیفت کنم به خودم.به زنده گی واقعی.به روزمره گی های ام! بیایم بیرون از آن چیزی که توی سفارت ها و اجراهای لاکشری می گذرد!..
چهلمین روز ِ‌بی ف.همه ی بدن ام کوفته است از بی خوابی های یک هفته ی قبل .عینک دودی بزرگ می زنم ، روسری و مانتوی مشکی و باید باید باید باید راه بیفتم.به نازی و ف می گویم باید این جور برقصیم و آن طوری کنیم که ف می گوید:” باری ما هم باید بیایم این نمایش رو…این طوری نمی شه”.می خندم که ” حتمن.براتون داستان اش رو می گم و بیاید.” انگار تخم تاکسی ها را ملخ خورده.آفتاب روی سرم ضرب گرفته.عمه ام بغض آلود می گوید:”ف ، عاشق آقای نویسنده بود…هر چی اون بگه همون رو می نویسیم روی سنگ “…بغض آقای نویسنده را ندیده بودم.می نشیند گوشه ی خانه ، سیگار روشن می کند..یکی..دو تا…سه تا…به چهارمی که می رسد می گوید :”باران بگو به جای تاریخ تولد و فوت بنویسند…
روزی که زمین زادگاه اش شد
و آسمان قدم گاه اش
پایین اش هم بنویسند
هنگام بودن ، هدیه ات آرامش بود
یادت نیز اکنون،نگاه ات و صدایت حتی
آرامش بخش ماست
تا همیشه
گریه می کنم و می نویسم.نازی می گوید بالای سنگ..می گوید:” هیچ چیز جز یاد تو رویای دلاویزم نیست”.دست اش را محکم فشار می دهم وقتی گل ها را کنار می زنند و سنگ را می بینم.چند بار ناخودآگاه توی جمعیت دنبال ف می گردم..یک بار هم وسط حرف به نازی می گویم :”ف کجاست؟”.دلخوشی مان حالا همان سنگ و آن چند خط و بدنی ست که آن زیر خوابیده. همه می روند.می نشینیم کنار ِ‌ف.خودش نیست..سنگ اش!..سنگ ِ سرد که برای ما ف نمی شود.چه کنیم اما.مجبوریم که تنها نمانیم.باید بنشینیم کنار یک ف ای بالاخره!..من و نازی دو نفره چیزی کم داریم آخر.می گویند پسر عمه ملوک خسته شده از بس امروز دویده، از دهان ام می پرد که “وظیفه شه…وظیفه ی همه شونه تا اخر عمرشون جلوی عمه پری خم و راست بشن با اون گندی که زدن!”.زهرم بالاخره ریخته می شود و متاسف نیستم.همه شاید بخواهند خفه شوند و دم نزنند، ف اما همیشه رک بود و می گفت حرف را باید زد که احمق فرض مان نکنند.دربست می گیرم.حوصله ی ایستادن ندارم.نازی را بغل می کنم.زهره دوست ِ صمیمی ف را هم. طولانی.آن قدر که حس می کنم سه تا نیستیم.
چهارتاییم…

یک نظر برای مطلب “رگ رگ است این آب ِ‌شیرین زآب ِ شور”

  1. ناشناس

    فنجون *** یک عالمه حرف های قلمبه مانده است اینجا روی دلم … بدبختی زر زر هایم را هم کرده ام و الان هیچ کاری جز نگاه کردن به یک سری مسائل خاک بر سری ندارم. باران عصرها تا کی سرکاری؟ برنامه بچینیم؟؟؟ *** تا پنج و نیم ها.بچینیم.نزدیکیم.
    سارا *** تا پنج و نیم ها.بچینیم.نزدیکیم. *** همه رو می دونم اما نمی تونم .نمی تونم.فقط دلم می خواد بخوابم!
    بهروز *** نمیخوای بری پیش مشاوره؟ من رفتم دارم میرم هنوز خیلی بهتر شدم از دوسال پیش … باید یه تکونی به خودت بدی به حالت به روزهات ! اصلا یه تاریخ بذار برای خودت بگو باید خوب بشم از این تاریخ به بعد…باید کارهامو بکنم! باید تصمیم هامو بگیرم … اصلا روی کاغذ شروع کن به نوشتن جدول بندیش کن یه ستون بنویس کار- ستون بعدی زندگی دونفره- نازی- ترنج کارهای خونه سروسامان دادن به وضع ظاهریم . . . *** کاش به این”زمان” رای می دادیم که می گن همه چی رو بهتر می کنه.عکس یادگاری که دیگه درگیری و غیر درگیری نداره پسر جان.برات فرستادم.یه بهروز ِ خوشحال…یه بهروز ِ جدی:)
    داداشی کولی *** همه رو می دونم اما نمی تونم .نمی تونم.فقط دلم می خواد بخوابم! *** “هم راه تا” یه چیزیه مثل “شش تا”؟..یا “دو تا”…یا “خیلی تا”؟..یا مثلا “بی نهایت تا؟”
    شی ولف *** من عاشق کلمه های اینجوریت هستم : بیچاره گانکم . فکر کنم اجازه بدی زمان شاید بهتر کنه وضع رو . نمی دونم . حالا توی این همه درگیری من از شما طلبکار عکس یادگاری باشم خیلی خرم ؟ :-” *** اینو دارم جای سیگار توی تخت می کِشم.
    sheyda *** کاش به این”زمان” رای می دادیم که می گن همه چی رو بهتر می کنه.عکس یادگاری که دیگه درگیری و غیر درگیری نداره پسر جان.برات فرستادم.یه بهروز ِ خوشحال…یه بهروز ِ جدی:) *** خونه …اره خونه…سنگین ترین شون خونه ست شیدا.حتی نمی تونم قول بدم که سعی می کنم!!..چون فکر می کنم ادم اش نیستم هنوز.یه چیزی باید بشه که نمی دونم چیه
    داداشی کولی *** هم راه تا …………. *** عزاداری و گریه ای در کار نیست..وقت اش باید خودش برسه.می شناسم خودمو
    سارا *** “هم راه تا” یه چیزیه مثل “شش تا”؟..یا “دو تا”…یا “خیلی تا”؟..یا مثلا “بی نهایت تا؟” *** شیدا…یه کاریش می کنم.صبر می کنم.
    شیدا *** http://searchmp3.mobi/in-another-time-mp3-sade?source=search&query=Shade+in+another+time *** این که پاشم و برم و گلدونای مرده مو زنده کنم:(
    آیدا *** اینو دارم جای سیگار توی تخت می کِشم. *** کاش بهتر بودم
    شب زاد *** باران نخواب من هم زیاد ازین روزا داشتم و چقدر سخته که نخوابید اما خواب این وضع رو بدتر میکنه حس هیچی نیست میفهمم من خودمخو به بدبختی مجبور میکنم برم استخر ولی توصیم به تو یه ماساژه بعدم استخر اب سرد و اینکه نخوابی راجع به خونه هم کلا میفهمم چی میگی اینجور وقتا یه دوست سمج لازم داری که بیاد و هی خورد خورد بخواد تمیز کنه و تو نمیذاری و اون کوتاه نیاد مجبورت میکنه پاشی باهاش قدم قدم مرتب کنی روم حساب کن همیشه نخوابیدن و تمیز شدن خونه ورق رو بر میگردونه باران نخواااااااب ***
    *** خونه …اره خونه…سنگین ترین شون خونه ست شیدا.حتی نمی تونم قول بدم که سعی می کنم!!..چون فکر می کنم ادم اش نیستم هنوز.یه چیزی باید بشه که نمی دونم چیه ***
    *** تا آن سوی بی سوی این قاب خسته بر دیوار… تا گریز از این ناگزیر… تا یک قطره اشک بی صدا ***
    *** خب خوابهات رو بکن عزاداری هات رو بکن گریه هات رو بکن ولی یه تایمی بذار برای خوب شدن برای برگشتن به زندگی اگر خواستی من روانشناس خودمو ادرسشو بهت میدم ***
    *** عزاداری و گریه ای در کار نیست..وقت اش باید خودش برسه.می شناسم خودمو ***
    *** یه چیزی باید بشه میدونم ولی اون یه چیزی رو باید راه بدی باران اگه ازین دوستایی که شلوغی خونت رو مفهمن و ازشون خجالت هم نمیکشی نداری کارگر بگیر ولی نخواااااب دختر نخواب باران میخوای بیام کمکت؟بیام باران؟ ***
    *** شیدا…یه کاریش می کنم.صبر می کنم. ***
    *** فکر می کنی چه گلدونی بتونه یکم حالت رو بهتر کنه؟ ***
    *** این که پاشم و برم و گلدونای مرده مو زنده کنم:( ***
    *** باران دوستم حالت خوبه ***
    *** کاش بهتر بودم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *