دلگرم و بی قرار…

سیزده به در را بعد از هفت سال با مامان و بابا و برادرک و خاله و دایی ها و مادر بزرگ و پدربزرگ بودم.هیچ چیز عوض نشده بود.حیاط پشتی ِ خانه مان کنار ِ کوه.چرت و پرت گفتن ِ دایی ها و ریسه رفتن ِ کوچک تر ها.چشم و ابرو آمدن ِ زن دایی ها برای مامان و خاله.از زمین و زمان بالا رفتن ِ برادرک و پسر خاله ها.
فکر می کردم که بعد از هفت سال حتما خیلی چیزها توی جمع ِ خانودگی مان تغییر کرده است اما نه. تنها چیزی که مثل همیشه نبود “بابا” بود.
بابا حال جسمی اش بد نیست.درمان شده است تقریبا.اما بابای همیشگی نیست.بابای سیزده به در ها نبود یعنی.بی حوصله و کم حرف شده.شوخی نمی کند.پیش ما نمی نشست.پشت سر ِ هم چای نمی خورد تا مامان یک دفعه داد بزند که “چه قدر چایی می خوری…چایی رو تموم کردی” و همه بزنند زیر خنده.دیگر نتوانست برود تا پشت ِ تپه ها و بعد از یک ساعت با یک مشت والک و آویشن برگردد. به کباب های روی آتش ناخنک نمی زد.
می دانی ریمیا، خب میتوانست همه چیز یک طور دیگر باشدو مثلا امسال بابا بین ِ ما نباشد.تعارف که نداریم .دور نمی دیدیم.اما به ما رحم شد گویا!.به تک تک ِ این روزهای مان رحم شد.کسی دل اش برای خانواده ی چهارنفره ی ما سوخت و سه نفره مان نکرد. بابا خوب شد در حالی که هیچ کس فکرش را نمی کرد. ضعیف شده اما خب خوشحالیم که دیگر روی تخت بیمارستان نیست.رنگ و روی اش مثل سابق نیست اما خب به جای اش رگ های اش دیگر به خاطر داروهای شیمی درمانی خشک نیست.کاش نماز نمی خواند که هر بار که آستین های اش را برای وضو بالا می زند دست های اش را ببینم که فقط پوست روی استخوان است.
از سرطان دیگر خبری نیست اما از بابای ِ من قبل از سرطان هم دیگر خبری نیست. فکر می کنم بابا یک جورهایی افسرده شده. چه طور می توانستم خوش بگذرانم وقتی بابا را می دیدم که یک گوشه ایستاده و به آتش نگاه می کند. غذا از گلوی ام پایین رفت؟ وقتی دیدم یک قاشق برنج کشید و نیم قاشق هم زیاد آورد! دلم می خواست بپیچم به خودم وقتی می دیدم هرازگاهی دولا می شد و دست های اش را می گذاشت روی دل اش و از درد به خودش می پیچید. دلم می خواست گریه کنم وقتی دید نمی توانم جوجه کباب بخورم و به جای این که مثل همه گیاهخواری ام را مسخره کند برایم سیب زمینی کبابی درست کرد.
فقط یک چیز ریمیا…یک چیز نمی گذاشت بغض ام بترکد و هرازگاهی که نگاهم می کرد لبخند می زدم. آن هم این که می دیدم اش و دلم خوش ِ این بود که هنوز آتش ِ سیزده به در را باباست که روشن نگه می دارد.آن هم نه با زغال سوپر مارکتی که با چوب!.بابا مثل آن وقت ها می گفت باید چوب توی آتش بسوزد و چند تا تکه ی بزرگ چوب با خودش آورده بود.
حواس اش به آتش بود که بعد از ناهار خاموش نشود…تا چای بعد از ظهرمان را هم توی آن قوری ِ دودی مخصوص ِ کوه رفتن های اش به ما بدهد…
همین.همین… دلخوشی ِ امروزم.

یک نظر برای مطلب “دلگرم و بی قرار…”

  1. ناشناس

    عسل *** دیدی دختر!رسیده ای به جایی که باید میرسیدی !مهم نیست چند وقت مهم اینه که جای خودت هستی جای باران!شاید ندونی بابتش چقدر خوشحالم باران زیاد آدم تلفن و حرف و اینها نیستم ولی خیلی ها روزانه در ذهنم مرور میشوند و تو یکی ازپررنگ ترینشانی وقتی میبینم جا اقتادی در جایی که باید ،کلی از دورن ذوق میکنم ذووووق *** ممنونم عسل.تو هم زیاد میای توی سرم..تو و اون دخترک خوشگللل که هنوز باورم نمی شه دختر ِ‌توست
    بهروز *** ممنونم عسل.تو هم زیاد میای توی سرم..تو و اون دخترک خوشگللل که هنوز باورم نمی شه دختر ِ‌توست *** من اصلا اولین و آخرین باری بود که از کارم نوشتم
    فنجون *** حالا اینقدر پز کارت رو بکن تو چش و چال ما تا آخرش از غصه سکته کنم تموم شم برم :)) *** مرسی فنجان جانم.اگر بدونی چه قدر دلم لک زده برای جی تاک با تو.به زودی راه میندازیم بساط عرق و ورق و
    مینا *** من اصلا اولین و آخرین باری بود که از کارم نوشتم *** مینا؟!..یعنی چی؟؟!!…مگه می شه جایی ننویسی؟!!پس چه طوری می خوای زنده گی کنی؟!یعنی اون کیه اون جا پس؟چرا من نمی فهمم؟؟:(
    بهروز *** این حس ذوغمرگی و رضایت از زندگی …. آخ که چه کیفی میده …. وقتی حس میکنی که ؛هست؛ و هواتو داره … از خوشحالیت خوشحالم باران جانم ***
    شی ولف *** مرسی فنجان جانم.اگر بدونی چه قدر دلم لک زده برای جی تاک با تو.به زودی راه میندازیم بساط عرق و ورق و *** هستم…کمی کم..اما میام:)
    مینا *** باران جان خواستم بگم اونی که تو وبلاگ غار مینا می نویسه من نیستم…من دیگه جایی نمی نویسم لطفا لینکشم بردار…شاد باشی و موفق دوستم…(همیشه تو ذهنم یه دختر قد بلند لاغر مو مشکی تصورت می کردم که کوله داره…) *** اونجا یا هرجا بخوای یا نخوای تو دیگه شدی دوست…یاهو یا جیمیل بذار برام
    *** مینا؟!..یعنی چی؟؟!!…مگه می شه جایی ننویسی؟!!پس چه طوری می خوای زنده گی کنی؟!یعنی اون کیه اون جا پس؟چرا من نمی فهمم؟؟:( ***
    *** شما کار جدید پیدا کردی که ننویسی ؟ خب بنویس خب :دی ***
    *** ***
    *** کجایی باران؟دو تا وبلاگ قبلی ت روخوندم. چند بار سر زدم و دیدم که اینجا نیستی. کاش مشغول خوشی باشی:) ***
    *** هستم…کمی کم..اما میام:) ***
    *** دیگه نمی خوام هیچ جا هیچی بنویسم..من وبلاگمو حذف کردم و یه آدم فرصت طلب سریع همونو ثبت کرده و داره به همون اسم غار مینا و به نام مینا می نویسه…خواستم فقط بگم که من دیگه اونجا نیستم دوستم… ***
    *** اونجا یا هرجا بخوای یا نخوای تو دیگه شدی دوست…یاهو یا جیمیل بذار برام ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *