داره می باره بارون و تو نیستی…

برای باران
برای بهار…
آسمان ِ گرفته باز شد…نه که دل اش..خودش.بارید.
کوله ام سبک بود و می توانستم تا آخر جردن پیاده بروم.باران ِ مرداد…باید مرا یاد خیلی از چیزها می انداخت.میتوانستم شروع کنم و به همه ی دیروز فکر کنم.موزیک توی گوش ام هم رسیده بود به همانی که دوست داشتم.دل ام هم آن قدر پر بود که دست های ام را بکنم توی جیب های خالی ام و همه ی راه را به هیچ چیز فکر نکنم..
اما لعنت به این احساس بی سر و ته که از اولین قطره ی باران تا آخر جردن فقط به تو و اون موجودی که این روزها با توست فکر کردم.از آن شبی که زنگ زدی مانده است روی دلم که گوشی رابردارم و به نرگس زنگ بزنم و با جیغ بگوی ام:«نرررررررررررگس..بهار یه بهارک توی دل اش داره!!!».اصلا بچه ی تو آرزوی ما بود.میدانستی؟.
یک روز که به جای کلاس توی حیاط دانشگاه نشسته بودیم من و نرگس به این نتیجه رسیدیم که ما هیچ وقت بچه دار نمی شویم.نرگس حتا گفت باران تو ازدواج می کنی اما من ان را هم نه!!» بعد هم گفت :.«اما بهار فرق داره باران…اون زنده گی می کنه..! بچه دار می شه».
راست می گفت.چه قدر راست می گفت این بشر.همه را راست گفت جز همان بار اخر که گفت برو کوبا و برگرد…راستش را می گویم.من ابله هم رفتم و برگشتم و نبود و راست اش را نگفت.
نزدیک جهان کودک که رسیدم و دیدم فکر خودت از یک طرف و آن نصفه آدم ات دارد خفه ام می کند… شماره ات را گرفتم و با بغض حالت را پرسیدم..
ـ «باران تو چه مصیبتی شدی ازون روز که بهت گفتم.خیلی دوسش داری میخوای بدم تو نگهش دار!!..بابا من اصلا خودم گاهی یادم می ره که هست…تو چرا این قد خاله ی داغ تر از مامان شدی؟»
به حرف ات خندیدیم.تو از ته دل …من از سر ِ بغضی که نمی دانستم از کدام گوری آمده بود و مقصدش کدام قبرستان بود!.کمی حرف زدیم تا برسم آن طرف میدان ونک.مطمئن که شدی آرام ترم خداحافظی کردیم و قطع کردم.زیپ کیفم را باز کردم و موبایل را انداختم توی آن.سرم را که بلند کردم باران قطع شده بود.انگار همه چیز یکباره و یک دفعه تمام شده بود.موزیک هم دوباره رسیده بود به همانی که باید .برای تاکسی دست بلند کردم…

یک نظر برای مطلب “داره می باره بارون و تو نیستی…”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *