خرابم می کنی از سر…

می رسیم به هتل.خانم میم می رود کنار دریا.از خدای ام است که کمی توی اتاق تنها باشم..کلید که می اندازم و وارد می شوم ، یاد مادرم می افتم که آن روزهای اولی که ازشان جدا شده بودم می گفت:” همه اش منتظرم که صدای کلیدت بیاد و بیای تو…”.دل ام برای اش تنگ می شود.همان طور که در را می بندم شماره اش را می گیرم…سلام و احوالپرسی و کی رفتی و کی بر می گردی و از همین حرف های مادرانه و دخترانه .چمدانی که صبح به امید رفتن بسته بودم را می گذارم روی زمین و مقنه ام را می کنم و پرت می کنم روی تخت و دنبال ریموت ِ کولر می گردم.از جمعه که حرف می زند می پرم وسط حرف اش که :” از عید تا حالا خونه ی ما نیومدین ، برای تولدم میاین؟”او هم بی هیچ درنگی:” تا وقتی اون گربه هه توی خونه ت هست ، نمیام.هروقت مطمئن شدم که گذاشتیش بیرون ، اون وقت میام!” همه چیزم بند می آید.ته می کشم.حس ام ، حرف ام ، خاطراتم…در سکوت خدا حافظی می کنم .گوشی ام را پرت می کنم روی دراور ِ آیینه دار که می بینم ریموت جلوی آیینه است.روی سرد ترین درجه تنظیم اش می کنم و دراز می کشم روی تخت…روی مقنعه ام… به این فکر می کنم که ترنج را بگذارم توی خیابان و مادرم بعد از شش ماه بیاید خانه ی ما .به مادرم فکر می کنم که هر شش ماه یکبار ، یک ساعت می آید خانه ی ما .به خانه مان فکر می کنم یک ساعت بدون ِ ترنج…به این که کاش دروغ گفته بودم یا اصلا نگفته بودم.مثل همیشه ها که جلوی آن ها همه ی هیکلم را دروغ می گیرد…دل ام نمی خواهد یکی را انتخاب کنم…ازین دیالوگ مسخره و تلخ خنده ام می گیرد…به این فکر می کنم که حق دارد…و حق دارم…
و به همین ساده گی دل ام یخ می زند و می شکند و خرد می شود و می ریزد پایین ِ تخت..
.
درجه ی کولر را نگاه می کنم که سردم کرده است…همان طور دراز کش ، از توی یک جیب شلوارجین… ام پی تری پلیر را در می اورم و هد ستی که دورش پیچیده را باز می کنم و می گذارم توی گوش های ام و صدای اش را هم تا آخرین حدی که گوشم را پر و کر کند زیاد می کنم و از آن یکی جیبم هم فندک و ….
و همان طور دراز کش و رو به سقف …می میرم…
حواس ات نیست…

یک نظر برای مطلب “خرابم می کنی از سر…”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *