خداحافظی

زن می گوید:” این هم دستت..حالا برو…” ….بعد چیزی را توی کیفش لمس می کند.
مرد هم می گوید:” این هم لبت..حالا برو” … بعد چیزی را در دهان اش مزه مزه می کند.
و مرد به این فکر می کند که قبل از دیدن ِ زن دو تا دست داشت و زن به این فکر می کند که قبل از گذاشتن لب های اش روی لب های مرد…دو تا لب…
بعد بی این که چیزی بگویند، مرد با یک دست از یک طرف می رود و زن با یک لب از یک طرف دیگر…

یک نظر برای مطلب “خداحافظی”

  1. ناشناس

    سما *** سفر…..سفر مادر بهار… اینکه دل ما تنگه تنگه تنگه دلیل این نیست که سفر بدیهخدا میدونه چقدر دلم واسه مامان تنگه سفرش به سلامت…تو هم پاشو … محکم باش… بایست ..میگذره… میگذره میگذره…میگذره…میگذره…میگذره…احتمالا میگذرهبهم زنگ بزن *** یه کم نه…کاش وجود داشت!
    بهروز *** کاشکی یه کم ” وجود ” داشت 🙁 *** من وقتی درد دارم …از هیچی نمی ترسم.از هیچی.نمی رم…برگشتم:)
    دختر نارنج و ترنج *** یه کم نه…کاش وجود داشت! ***
    *** سلام باران عزیزباران عزیزباران عزیزنمی دونم چی بنویسم؟ این چند پست آخر رو خوندم. حیف که ترسیده م همیشه از بد گفتن به همونی که به قول تو نمی دونم کیه؟ حیف که زیاد بلد نیستم بد و بیراه بگم.. یعنی راستش اصلا بلد نیستم. حتی توی خودم هم بلد نیستم فحش بدم چه برسه به این که بخوام با صدای بلند حرفی بزنم که تا به حال توی عمرم از دهنم خارج نشده.. نه فقط برای بهار.. که برای این زمستون لعنتی که سال های ساله از این حوالی رختشو جمع نکرده و نرفته..داری می ری؟ ***
    *** من وقتی درد دارم …از هیچی نمی ترسم.از هیچی.نمی رم…برگشتم:) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *