تف!

از دو ماه پیش می گفت که می خواهد برای تولد یکتا چنین کند و چنان کند.گفتم بچه ی یک ساله چه می فهمد از دی جی و ده جور غذا!اگر می خواهی برای دل خودت میهمانی بگیری چرا می گذاری به حساب بچه که همه چیز مسخره به نظر بیاید؟دی جی آهنگ های شش و هشت بزند ، همه آن وسط از رقص خودکشی کنند و بچه توی اتاق سرش با پرستارش گرم باشد و بعد کیک ِ تولد بچه گانه بیاورند و همه تولدت مبارک بخوانند؟!.گفت همیشه همین طور بوده و هست و گفتم همیشه مسخره و خنده دار بوده همه چیز توی میهمانی های ما و همیشه هم هست.گذاشتم به حساب ِ این که من بچه ندارم و نمی فهمم تولد یکسالگی ِ بچه ام یعنی چه! این جور جاها همیشه کوتاه می آیم ومی گذارم به حساب ِ نفهمی ِ خودم.
یک ساعت زودتر رسیدم.دلم لک زده بود برای آن فسقلی ِ مو فرفری و چشم های شیشه ای.چسباندم اش به خودم و رفتم توی اتاق.میهمان ها کم کم سرو کله شان پیدا شد و بهار هم مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت.آن قدر سرش شلوغ بود که هنوز به احوالپرسی درست و حسابی نرسیده بودیم.یک ساعت ِ تمام با یکتا توی اتاق بودم و از ثانیه به ثانیه اش غرق لذت بودم.اسم اش را یاد گرفته و مدام می گوید:”یه تا”.من ریسه می رفتم که “چند تا ؟” و او با ذوق می خندید و برای بار هزارم می گفت :” یه تا”.گذاشتم اش روی تخت و چند تا اسباب بازی جلوی اش گذاشتم و شروع کردم به حاضر شدن.زمان زیادی نیاز نذاشتم.شلوار کبریتی ِ جدیدم را پوشیده بودم و یک بلوز ِ ساده و اسپرت ِ فیروزه ای رنگ که سوغاتی ِ فرنگستان بود.موهایم را هم صبح اش صاف کرده بودم و حالا فقط کمی آرایش مانده بود.داشتم رژ می زدم که بهار آمد توی اتاق.یک راست رفت سمت کمد و همان طور که سرش توی کمد بود گفت :”باران چرا حاضر نمی شی؟”.رژ را سریع زدم .لب هایم را مالیدم به هم و گفتم:”حاضرم”.از توی آیینه دیدم که یک دفعه برگشت و با تردید گفت:” با این لباس؟!”.چند بار پلک زدم.توی آیینه دوباره خودم را نگاه کردم و برگشتم طرف ِ بهار و با سوال نگاه اش کردم.”باران؟..این چه لباسیه؟..چرا دامن یا پیرهن نپوشیدی؟من که گفته بودم مهمونیم چه طوریه…”!.
همین.همین یک جمله ی به ظاهر ساده.درست انگار که دارم فیلمی تماشا می کنم و یک لحظه فیلتر ِ دوربین عوض می شود ، همه چیز عوض شد. با سردترین لحنی که ممکن بود گفتم:” اهان یادم نبود که قراره از هالیوود و بورلی هیلز بیان و همه هم منتظرن ببینن که دوست ِ تو چی می پوشه!”.به یک حالت حال به هم زنی گفت :” نه خیر ولی انتظار داشتم لباس ِ خوبی بپوشی جلوی مهمونام!” .رفتم سمت اش و روبروی اش ایستادم.”لباس ِ خوب؟!مهمونات؟چرا مثل عقب افتاده ها حرف می زنی بهار؟یه مهمونی ِ دو سه ساعته توی یه خونه…که گفتی می خوای به همه خوش بگذره! چرا شبیه تازه به دوران رسیده ها حرف می زنی؟کدوم کودنی اون بیرون قراره روی لباس آدمای ِ امشب نظر بده…اصلا اگر آدمای دور و برت این قدر کودن اند که می خواستی با لباس ِ من جلوشون پز بدی..” حرفم را قطع کرد و بی حوصله گفت:” باران ناراحت نشو..چون دوستمی می گم”.
یک چیزی توی دلم شکست.دیگر برایم مهم نبود که چه می شود.انگار این آخرین سنگریزه ای بود که توی لیوان ِ نزدیک به سرریز شدن ِ دیروزم انداختند.توی دلم بغض کرده بودم اما ظاهرم عصبانی بود.رفتم سمت ِ مانتو و کیف ام.بی این که نگاهش کنم گفتم:”فکر می کردم منو می شناسی…فکر می کردم همه جا من رو همون جوری که هستم می بینی و قبول می کنی.اشتباه کردم.همه ی این سال هارو. میهمونیت خوش بگذره با میهمونای لباس-خوب ات!”.
سعی کرد دستم را بگیرد.خواست توضیح دهد که اشتباه کرده و بی فکر حرف زده.من اما روی مود ِ سگی ام افتاده بودم.دست ام را مثل وحشی ها از توی دست اش کشیدم و از جلوی ِ همه ِ میهمان ها با غرور رد شدم و بی خداحافظی زدم بیرون.انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده سوار ماشین شدم .یکی دو میدان را رد کردم و بعد زدم کنار.حرف های گندش را نمی توانستم فراموش کنم.هر چه سعی کردم این یکی را هم بگذارم به حساب نفهمی خودم و برگردم ، نشد.دلم می خواست سرم را بکوبم توی داشبورد.حتی دلم سیگار هم نمی خواست.صندلی را خواباندم.چشم هایم را بستم و سعی کردم چند لحظه به هیچ چیز فکر نکنم.حال کسی را داشتم که توی صورت اش تف کرده باشند…حال دختری که پسر مورد علاقه اش بهش گفته باشد که “چون کمی زشتی نمی توانم دوستت داشته باشم!” .احساس ام درد می کرد…شخصیت ام کبود شده بود…خاطرات دو نفره مان به گند کشیده شده بود…دوستی مان…مُرده بود!

یک نظر برای مطلب “تف!”

  1. ناشناس

    شی ولف *** You re gonna nail it. Just wait n see *** به جاش می خندیم
    شاه بلوط *** به جاش می خندیم *** 🙂
    بیتا *** ایشالا موفق باشیبیشتر اتفاقای بزرگ شوخی شوخی جدی شدندحداقل تو زندگی من که این طوری بود *** بیتای عزیز من از دیشب دارم به این فکر می کنم که چی برای این همه محبت تو بنویسم..اما هر چی بیشتر فکر می کنم ،کم تر به نتیجه می رسم،:(کاش کلمه ای بود فقط و فقط برای تشکر از غریبه هایی که “آشناوار” دوستشون دارم..ادرس وبلاگت رو دوباره برام بذار.
    بهروز *** 🙂 *** میخوام بهروز ولی کاش همه چی خواستن بود!؛)
    آیدا *** سوگند میخورم خیلی خواستم که جلوی خودمو بگیرم ولی دیگه نشد…بعداز ۴ماه خوندنت بالاخره باید یه چیزی مینوشتم..که بگم دست مریزاد..که بگم حض بصرمیبرم از خوندنت..که بگم سرشار ار شعف میشم از نوشته هات..ممنونم…برای تمام شجاعتی که درامتحان کردن امتحان نشده هات داری…برای نمایشنامه ی فرانسوی برای ترنج برای روزهای کلاس نقاشیت برای ماهی جونت…برای اسم پروانه که ماهم استفاده کردیم وچقدر محضوض شدیم…ممنونم..ممنون باران جان *** بس که “هستی” نامرده:))
    بیتا *** بیتای عزیز من از دیشب دارم به این فکر می کنم که چی برای این همه محبت تو بنویسم..اما هر چی بیشتر فکر می کنم ،کم تر به نتیجه می رسم،:(کاش کلمه ای بود فقط و فقط برای تشکر از غریبه هایی که “آشناوار” دوستشون دارم..ادرس وبلاگت رو دوباره برام بذار. *** ممنونم بیتای عزیز.من این همه نیستم اما:) بیشتر بگویی سر می روم از خوشی…لینک کار کرد.بالاخره.خوشبختم همسایه.:)
    خروس *** شو ماست گو آن ، امیدوارم اگه می خوای بشه 🙂 *** گفتم “کار ِ ” جدید…نگفتم سیاره ی جدید که!
    *** میخوام بهروز ولی کاش همه چی خواستن بود!؛) ***
    *** دیدی همه شون هم همزمان اند؟! خدایش فکر ظرفیت ما رو نمی کنن که… ***
    *** بس که “هستی” نامرده:)) ***
    *** نازنینم چرا تشکر؟وظیفه ی من خواننده است که وقتی حض میکنم از خوندن دختری که خودش رو اینجابه تصویرمیکشه که میبینم فارغ از هر قضاوتیه که میخونمش وقتی از تنفروش کنارخیابون به اون زیبایی مینویسه بی هیچ قضاوتی بیام وبگم دست مریزاد…دست مریزاد آدرس هم مجددا گذاشته شد خانومی ***
    *** ممنونم بیتای عزیز.من این همه نیستم اما:) بیشتر بگویی سر می روم از خوشی…لینک کار کرد.بالاخره.خوشبختم همسایه.:) ***
    *** امیدوارم اگر رفتی سر کار جدیدت هیچ کدام از همکارهای خانومت نه حامله باشه نه حامله بشه ***
    *** گفتم “کار ِ ” جدید…نگفتم سیاره ی جدید که! ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *