آدمی زار

آدمیزاد موجود عجیبی ست…
صبح که می آمدم سر ِ کار با خودم فکر می کردم که اگر امروز بگوید :” نه و نمی شود و…” احتمالا همان موقع هر چه از دهن و دلم بیرون می آید را نثارش می کنم و دیشب ام را خواهم گفت …
حالا چهارزانو نشسته ام روی صندلی ِ شرکت و در اتاق را بسته ام و مقنعه ام افتاده است روی شانه ام و هی صندلی را به چپ و راست تاب می دهم و می گوید “نه و نمی شود و …” و از سرمای سطل ِ آب سردی که ریخته اند روی بدنم نفس ام بالا نمی اید اما بی خیال شانه های ام را بالا می اندازم و می گویم:” مهم نیست ” و ته دل ام می لرزد اما می گویم :” مهم نیست ” و باز صندلی را تاب می دهم به راست و چپ و …دست هایم روی کیبورد سکوت می کنند و …می روم توی فکر ِ این که آدمیزاد عجب موجودی ست و چرا مانیتورم هی تار می شود و
…هیچ کدام این ها اصلا مهم نیست.

یک نظر برای مطلب “آدمی زار”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *