آن روز تلگرام را باز کردم و دیدم توی گروه دوستان کلاس نقاشی مان از آن زمزمه هایی ست که به سر تا پای ام رعشه می اندازد. صفحه را بستم و بی این که حرفی به کسی بزنم سعی کردم که فراموش کنم. به خودم دلداری دادم که همه چیز درست می شود و خوب می شود…;جدی نگیر….فراموش کن! موفق هم شدم! تا خود ِ صبح گریه کردم. شده که بعضی وقت ها همه ی هستی بخواهند به تو واقعیتی را اثبات کند و تو با همه وجود می دانی و باور داری که درست است و حق با هستی است ولی فقط و فقط مقاومت کنی و خودت را به کوچه ی علی چپ بزنی چون فکر کنی که این بار را نمی توانی؟..چون مطئنی که این بار کمرت می شکند اگر باور کنی؟…
مثلا این که زهره جون توی کماست و برویم ازش خداحافظی کنیم. همین؟!…به همین راحتی؟…می آمد جلوی چشمم همه ی پانزده شانزده سال گذشته…دوشنبه ها…کلاس نقاشی…و زهره جون…همه ی آن خاطره ها…آن حجم از محبت…آن وسعت از انرژی و روحیه…نه نه نمی خواهم بهش فکر کنم. به راننده ی آژانس می گویم که راه را عوض کند و برود بیمارستان پارس. آخ آن پارس لعنتی …آخ آن پارس ِ بی همه چیز..خانم این جا پیاده می شوید؟…بله…می خواهم اما نمی توانم…اشک می ریزم به پهنای صورت ام…الان پیاده می شوم آقا…همین الان…پاهای ام خشک شده…راننده از توی آیینه زل زده به من…هر جور که راحتید خانوم…از این طرف ِ خیابان و توی تاکسی…زل می زنم به یکی از پنجره ها،…فکر می کنی که من می روم داخل و می نشینم کنار ِ زهره جان ِ بی جان و دست اش را می گیرم و باهاش خداحافظی می کنم؟…آن قدر ساده ای که فکر می کنی آدم توی زنده گی اش این کار را می تواند با چند تا از عزیزان اش کند؟…با ف؟…بعد بابا…پدربزرگ؟…حالا زهره جون؟…نه عزیزم. من آن قدر ها هم هنوز مرگ زده نشده ام که عادت داشته باشم به مردن در ثانیه. اشک های ام را پاک می کنم …نه خیال ات راحت باشد که هیچ اتفاقی نمی افتد…نه اصلا…آقا برویم…زهره جون هفته ی دیگر می بینم ات سر ِ کلاس… می روم سر ِ کار…عادی و جدی…می خندم و وقتی نرگس می پرسد خوبم…می گویم که خوب و عالی ام.می خواهم حرف بزنم…اما چیز مهمی نیست که بگویم!…یک کُمای ساده که چند وقت دیگر خوب می شود..بعد می شود این که زهره جون از بین ما رفت و من باز سکوت می کنم. تلفن بچه ها و نجمه جون را جواب نمی دهم…شوخی شان گرفته…حوصله ندارم..بابا یک مرگ ِ ساده است، خوب می شود. می شود مراسم خاکسپاری…بعد مراسم ِ یادبود…من هنوز سکوت مرگ گرفته ام…با هیچ کس حرف نمی زنم…همه ی این ها خواب است…دل ام نمی خواهد دلداری دهم و دلداری ام دهند …مطمئن ام زهره جون خوب می شود…حوصله ی حرف زدن ندارم…این جمعه می روم بهشت زهرا و به اش می گویم که باید خوب شود…این بچه های کلاس نقاشی شورش را در آورده اند…اه
زهره جون
باز هم زهره جون
یک نظر برای مطلب “من خوبم!”
نظر شما چیست؟
قبلی: نوشتهٔ پیشین
بعدی: آشوبم …
لبخند ماه *** زهره جایش خوب است. شک نکن *** منم برای مرگ متاسف ام که هیچ کار دیگه ای جز مردوندن از دست اش بر نمیاد. بی خاصیت ترینه!
زری *** ***
غرور و تعصب *** برای مرگ و از دست دادن کسی که خیلی زیاد و پررنگ توزندگی آدم هست هیچ دلداری ندارم که بهت بدم چرا که خودم هنوز هم بعد از ۲۱ سال درگیر از دست دادن کسی هستم که فقط ۵ سال از زندگیم رو باهاش بودم و اون خیلی ارزوها داشت هم برای من و هم برای خودش ***
دریا *** روحشون شاد ***
دختر نارنج و ترنج *** متاسفم باران….. باور کن نمی دونم چی باید بگم که تسلایی باشه برات. آنقدر مرگ رو نزدیک می بینم که می ترسم ازش حرف بزنم، میگم شاید اینجوری، بی حرب و بی صدا، من و عزیزانم، حتی آنهایی رو که می شناسم نبینه و بگذره بره… اما راستش همین “زهره جون” را هم که نمی شناسم نمی دونم چطور با مرگش کنار بیام. فقط متاسفم… خیلی زیاد. ***
*** منم برای مرگ متاسف ام که هیچ کار دیگه ای جز مردوندن از دست اش بر نمیاد. بی خاصیت ترینه! ***